اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۳ - مدح اثیرالدین تورانشاه

نصیب یافت جهان از سعادت کبری

بفر مقدم میمون خواجه دینی

علی الخصوص دیاری که بود پیشه او

چو عاشقان بوصول و چو ناقه ها بقذی

ضمیر غنچه مجلس دوام داده رضا

زبان سبزه ز افزار نشو کرده ابی

خزانه خانه مهر و اثیر یافته مهر

گشاده نامه ابر و نسیم بسته سحی

بجای نرگس خوش چشم خار چون غمزه

بجای زمرد سرسبز آب چون افعی

در آرزوی متاع شکوفه بر سر راه

مضاربان ورق را دو رخ چو زرطلی

مشیمه سحر از طفل میوه ی ترزاد

عقیم گشته چو تمثالهای بی معنی

بجلوه خانه طاوس جغد را منزل

در آشیانه ی بلبل غراب را مأوی

زلرز زلزله جنبان شده مفاصل کوه

چو نبض مرد سبکدل در او سکونت نی

کنون مزاج زمین را هوای حضرت او

چو اعتدال هوا منفعل کند زسفی

زنند جوش چو زندانیان اسکندر

مبارزان چمن خضر وار سبز لوی

زلال نامیه نوشد زمین مستسقی

شعاع باصره یابد شکوفه ی عمی

کنون وقایه شب را بنور خود زربفت

چو برگشاید خورشید دیده ی اعشی

همه سعادت صدری که صید کلک تواند

بهر طرف ز ممالک چو قیصر و کسری

اثیر دولت و دین آنکه از مآثر اوست

ظفر قرینه رایات اعظم و اعلی

سر اکابر ایران خجسته تورانشاه

که باد بندگی اوست در سر دینی

از او سهی کند اسلام قامت رفعت

بدو قوی کند ایام بازوی دعوی

کهینه تندر، صیتش تبیره ی محشر

کمینه برق حسامش حسام بویحیی

ز چرخ ثابته بعدی است آستانه او

بدان بطال که با چرخ ثابته زثری

مدیح گفتن او عین طاعت است از آنک

که بر مخیله روح القدس کند املی

ز عشق سکه نامش نقود شعر مرا

قوای سامعه ده بیت میدهند اربی

ز روی رتبت از او عالم و هرآنچه در اوست

مؤخر است چو از لفظ بیع لفظ شری

مقدس است کمالش ز عالم نقصان

چنانکه تهمت لاهوت باشد از عزی

حلال و محض حرام است خون و مال عدوش

حلال تر ز نکاح و حرام ترز زنی

کدام کوش که بی حلقه تحکم اوست

که نیست نقش نکینش خطاب یا بشری

به مالک سخطش هیچ عمر جان نسپرد

که نه عقوبت جاوید یافت در عقبی

بزرگواری اقبال مدحت تو کشید

مرا بحالت اولی ز حالت ادنی

تک عمل بدویدم چو محرمان بصفا

سر امل ببریدم چو حاجیان بمنی

یکانکیم ز اخوان عهد یک همدم

گرسنگیم ز دیوان و روزه یک اجری

ز اشک دیده فرو شسته نامه ی اشعار

بدست واقعه بشکسته نائبه انسی

مقام نثر بهشتم به صاحب و صابی

زمام نظم بماندم باخطل و اعشی

اگر نه مرتبت صاحب جهان بودی

مرا بفکر نکردی حدیث شعر کری

چرا بساط سلیمان کشم بدوش چو باد

چو چشم مورچه ئی بس بود مرا مثوی

بهشت گفت گر این گلستان همی طلبی

برآور و بشکن باغ و راغ و شاخ و مری

هوا و آب منت گر موافق است مباش

بخاک مرو، چنین خرم و بباد، هری

بدامن دل من در زدند دست طلب

دو فرض خدمت سلطان و خدمت مولی

به نزد حاکم عقل آمدیم و فتوی داد

کزین دو فرض علی القطع اولی و اخری

نه آنکه خاطر بخشیده را بگویم هان

جواب ملتمس من بلانه بلی

به معجزم می ماند ارکند جبریل

ادای شعرم بر بام گنبد شعری

بهر پیاده ی این پیل گون فرزین رو

ز اسب فکرت من شد رخی چو روز عری

خرد نیابت یاسین بدین سخن دادی

اگر بلفظ دری آمدی ز چرخ نبی

همیشه تاسوی علوی است شعله را آهنگ

همیشه تا سوی سفلی است آب را مجری

بقهر و لطف تو بادا مدار آتش و آب

ز حلم و علم تو بادا نشان سفل و علی

هزار خصمت گشته، هزار ملکت صید

هزار سالت عمر و هزار جانت فدی