اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۷ - مدح خواجه اثیرالدین تورانشاه وزیر

زادک الله جمالا، تو گر آئی ای ماه

وقفه ای کن که جهان را بلغ السیل زباه

راز در دمدمه آمد، ز رخ راز بپاش

روز در عربده آمد ز شب زلف بکاه

باد را سایس زلف تو، درآورد به بند

سایه را چاوش حسن تو، برانگیخت زره

سرو، در خدمت بالای تو بربست قبا

لاله، در حضرت رخسار تو بنهاد کلاه

سکه عهد بکردان که بامید تو چرخ

سالها پای در آتش به نشسته است، چوکاه

در غم لعل تو دراعه آب است کبود

وز خم زلف تو پیراهن خاک است سیاه

کان، مرصع کمری یافت ز کنج خورشید

زانکه در موکب لعل تو میان بست، چوراه

خرقه درد تو دارد دل عالم که بشب

ازرق چرخ ملمع کند از عودی آه

چون تتق برفکند نور زند موج چنانک

نرسد مرغ نظر سوی تو الابشناه

جان برون آید، با لطف تو از قرطه تن

مه فرود آید، با روی تو از مرکب جاه

تا نمازی نشود دیده من بنده باشک

عشق دستور نباشد که کنم در تو نکاه

این همه، کی بود آنگه که فتد بر سر تو

سایه تربیت صدر بزرگان سپاه

نامه حسن تو، توقیع عبارت یابد

از اثیرالدین عنوان کرم تورانشاه

آنکه در کسوت دورانش چنان دید خرد

که قبا پوش شود صورت عصمت ز کناه

دست حکمش که قوی باد، به محراق ادب

چرخ را نیک قبا کرد، در این محرقه گاه

منزل قافله غیب زنطقش اسماع

حقه ی مرسله ی وحی بمدحش افواه

پای برجای نیابد چو غرض دشمن او

زان مبرهن نبود هستی او بی دو گواه

چیست، جز مهر تو، در مکتب دل تخته نویس

چیست، جز رای تو، در عالم جان کارآگاه

عقل و عدل اند، دو حاکم که در این دارالملک

رسم پاداش نهادند و ره باد افراه

چشم صورت بکند دیده عقلش چه عجب

دانه دل نه از آنهاست، که باشد بی کاه

ای، بر اطراف جهان دست نفادت مطلق

وی، ز اسرار قضا کوش ضمیرت آگاه

نوعروسی است کهن سال، ممالک لیکن

کلک مشاطه تو میدهدش فرد براه

هر دو در ذات اتابک چو بهم پیوستند

ماجراشان قلم خواجه همیداشت نکاه

عقل میگفت کز او، طوق وز شاهان کردن

عدل میگفت که زو، باد و ز سادات خباه

چرخ تعریف تو میکرد، قضا گفت کدام

آنکه دارنده ملک است و نکارنده گاه

بد سکال ار در کین تو زند فارغ باش

نقش کاقبال نکارد نشود ز آب تباه

سر و کزاد بود فصل چه دی مه چه تموز

کاین دو موسم ملک الموت گیاه است گیاه

کلمه مرتبه تو که جهان صدر است

در دو ماهی شب و روز غلامی یکتاه

خواب انصاف تو بر دهر فتاده است چنانک

صبح آن قاعده بگذاشت که برخواست پگاه

رای عیسی نفست گر بفلک بر گذرد

جاودان باز رهد ماه، ز دق و آماه

شاد باش ای بمهارت نظر شافی تو

بسته در بینی ایام مهار اکراه

هر که خورشید قبول تو نتابد بر وی

بسته ی حبس ابد ماند چو سایه در چاه

در تو هرگز نرسد دست به تلبیس وحیل

پیر عنین را، سودی نکند داروی باه

نافه شد خاک ببازار تو، نشکفت که خود

ناف خلق تو بریده است بدین سیرت و راه

ساختی بزمی، کز حسرت او خازن خلد

مجلس آرای تو را گفت، که لاشک یداه

طفل پستان فرح، گشته نکارنده ی می

مرغ بستان طرب، گشته نوازنده ی راه

کیمیا گر شده در قالب من باد سماع

همچو در قالب معلول دم روح الله

بر گرفته دل ورایش ز می کنج طرب

آری اموال نهاده است خدا در افواه

بزم کردون صفت از دور قدح تازه و تر

چون مه از انجم رخشنده پدیدار سپاه

امرا، تحفه پذیرفته ستام و مرکب

شعرا، آستی آکنده بزّر و دیباه

انجم آورده بدامن، فلک از بهر نثار

یعنی امشب بعزب خانه مهر آمده ماه

رفته بر کنگره قصر عروشان بهشت

بنظاره که همی صدر جهان کرده نشاه

گاه رضوان زنم گوثر می پاشد آب

گاه، حورا بسر زلف همی روبد راه

نی چنین بوقلمونی بطرا زنده ز طبع

کش ابد نقش برآورد و ازل بد جولاه

شعر من چون بتو پیوست یکی ده شد از آنک

پنج در جنبش یک مرتبه گردد پنجاه

زان بدرگاه تو افتاد پناهم که نبود

سپرک ناوک او آب برون زین در گاه

ابر بارنده منم، کوه گران سنگ توئی

ابر با کوه دهد در همه احوال پناه

شعرا را سلم وضع شود بر در من

برسد چونکه بدریا رسد آشوب میاه

عزم خلخال مرا چون سوی زنگان افکند

در تمنای قدوم تو بماندم شش ماه

زان به خلخال گرائید ضمیرم که در او

نو عروسان علومند بغایت دلخواه

رخ بر آن داشت ضرورات که بر رقعه وقت

مدح این طایفه نا که ز عزی گوید شاه

مشورت خواستم از طبع رضا داد و لیک

همتم گفت من و این کلمه لا الله

کرمت بانک بر آن زد که تو تعجیل مکن

تا جهان کرم اندر رسد از لشکر گاه

بکرم با کرم خود ز من این لفظ بگوی

کای کران وعده بایجاز رسید آمد کاه

تا دراری ابد کس نتواند پیمود

ابدی باد تو را عمر و سخن شد کوتاه