اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۴ - مدح الغ جاندار نور الدین حسن

مملکت خوش سر برآورد از وسن

کی الغ جاندار نورالدید حسن

استقامت یافت زو عالم چنانک

زلف خوبان هم نمیگیرد شکن

آسمان را در کفن پیچد چو میغ

گر نیاید پیش با تیغ و کفن

دست او جلاد زر شد زان نهد

هر درستی را شهادت در دهن

شب نشان خصم او دارد از آن

بر نیاید صبح، الا، تیغ زن

گر نیاوردی جهان مردی چنو

صد فضیلت یافتی بر مرد و زن

کور را در خر کمان گیرد برمح

همچو مرغ خانگی را باب زن

برگذار حمله ی او بو قبیس

توده ی خلخان شمر بر باد خن

ماه را از مهر او در راه دور

نیست یک ساعت بیک منزل وطن

گر بفرماید نیاید باد دی

جامه ی زیبا چمن را حلّه کن

تیغ حراقش ببرق منعکس

نُشره بردارد ز اندام سفن

در کمند او سزد پای هژیر

چون کمان در پنجه ی زه مرتهن

خصم پیش آن کمند چار پر

چار تکبیری کند بر جان و تن

کوه را تب لرزه گیرد روز رزم

چون کند آهنگ گرز شست من

آن زمان کزشط و دریا بارخرد

جز بکشتی عبره نتواند شدن

گه زبان تیغ میگوید که لم

گه دهان کوس میگوید که لن

قبه بندد گرد خون ابر سیاه

تیغ سبز و نیزه ..............ن

زخم سنگ منجنیق آرد عمود

تا که بسپارد روان حصن بدن

نای روئین سبز شمشیر خموش

در سماخ کوه خواند بر علن

در بهار رزم بوقلمون علم

جان چو گل بر تن بدرد پیرهن

نام نورالدین حسن در خون کشد

زهره بر جنگاوران رزم زن

زو، صف تورانیان محکم شود

چون صف ایرانیان از تهمتن

شاد باش، ای گوهری کز رشک تو

خاصیت بگذاشت دریای عدن

هر کجا خورشید چهرت تیغ زد

ماه سیم اندام بر دارد محن

زان عقیدت گر نظر یابد سهیل

آنکه خورشید است بر چرخ سنن

گردد از یک ترکتاز مقدمش

کارگاه روم صحرای یمن

ریزد اندر پای و دست راد تو

روح نامی چون خرامی در وطن

لولوی نسرین و لعل سرخ گل

زر آذر گون و سیم نسترن

چون نهد مشاطه تو قیع تو

طره شمشاد بر کوش سمن

همچو نرگس آسمانی جمله چشم

بر عروس ملک گردد مفتتن

والله، ار بینی ز اسواق جهان

جز در آئینه نظیر خویشتن

صفدرا، من بنده تا کردم نزول

در جناب خسرو دشمن فکن

شاه مغرب، کز نهیبش مشرقی است

هرچه هست از جنس آشوب و فتن

شرح حال خود چگویم کز خلل

هم مرا باور نمی آید ز من

دیده ی دور از تو یابم هم نشین

سینه خاشاک با غم مقترن

آسمان با من چو سازد ارغنون

هر زمانی در دگر دستان و فن

گه، دنی را با تن من انتقام

گه، بلا را بر دل من تاختن

اشک را سد گشته بر هنجار رخ

آه قاطع گشت بر راه سخن

از برونم جوله ی معقول باف

وز درون. غم. عنکبوت خانه تن

از در کوشم سرود السفر

خوانده بر عقلم قناعت الوطن

گر بجستی بادی از درگاه تو

چون شمیم قدسی از صوب قرن

طفل لب تا حشر نگشادی لبان

آب حیوان، چون مزیدی در لبن

ای بمال از من خریده نام ننک

این متاع الحق ورای این ثمن

دیرزی، کز فرط احسان و کرم

کار من چون نام خود کردی حسن

تا نهد در جیب گل دست نسیم

چون بهاران نافه ی مشک ختن

باد، در کوش حسودت نوک خار

ور نباشد جز برای خار کن

روی، احباب تو چون چشم خروس

روی، بدخواه تو چون پرّ زغن

چون رکاب عزم کردانی درست

همعنانت باد حفظ ذوالمنن