اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۲ - مدح فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان

ای روی تو عید عالم جان

خلقی ز تو روزه دار حرمان

خون ریختن اختیار کرده

بر کیش غم تو، عید قربان

تا گشته قلندران راهت

فرمان سپهر را بفرمان

از زلف تو عقل، بر عقابین

وز چهره ی تو، بصر بزندان

در ملک تو عدل، کند چنگل

در دور تو فتنه تیز دندان

بی طره ی عارضت خرد را

کافر شده عالمی، در ایمان

بر دوش فکنده لام خلقت

از روی تو کفر نو مسلمان

در عشق رکاب خوبی تو

مه لاغری بلای نقصان

بوسیست بصد هزار عالم

ارزان، نه که رایگان ارزان

کوی از همه نیکوان عالم

بربوده تو همچو کوی چوگان

یک گل ز عذار تو بسخره

بر گلشن هشت خلد خندان

کوی مستمعی که شد غم من

چون خوبی تو هزار چندان

گه گاه بعقد زلف جان را

بگشای ز تخته بند ارکان

ما را نگشاد نیم غمزه

از دستخوش وجود بستان

آسایش خلق را به عیدی

برخیز و رکاب را به جنبان

به نشین بوثاق و عالمی را

بر آتش انتظار بنشان

تا مهر پیاده گردد از چرخ

شبدیز بعیدگاه پروان

عید خود و خلق کن خجسته

بر طلعت خسرو قهستان

شاهی که بر ارغنون مدحش

در رقص خوش است وقت دوران

در کیسه کون کرده اسبش

سرمایه کیمیای امکان

در چشم جهان غبار خیلش

همزانوی توتیای احسان

اسرار سپهر هفت پوشش

بر عرصه گه سخاش عریان

میدان مدیح اوست بالله

هرجا که سخن نمود، جولان

با طبع سخیش عرصه کون

چون چشم بخیل تنگ میدان

ای نام فضایل تو بوده

برنامه ی کاینات عنوان

جنت ز کف تو دست بر گوت

دوزخ ز تف تو داغ بر ران

اشخاص تو در ولات توفیق

سرهنگ تو در انات خذلان

رایت همه کون را بیک قرص

کرده است چو آفتاب مهمان

خفته است ز موج خیر فامت

زان بر سر گژروی است سرطان

باغ طربت چو شاخ طوبی

آزاد ز برگ ریز اخزان

نزدیک وفاق تو ولی را

تا حشر اساس عمر عمران

وز سیل خلاف تو عدو را

تا گور بنای لهو ویران

بر شاخ لطافت تو یک سیب

در جیب نهاده صد سپاهان

وز چرخ کفایت تو یک مهر

در ذیل گرفته صد خراسان

جز کین تو نیست شهره ی عام

زی مصطبه ی هوای شیطان

جز مهر تو نیست حاجب خاص

در بارگه رضای یزدان

آنرا که ستانه ی تو بالین

یک درد به از هزار درمان

وآنجا که عنایت تو مسند

یک مورچه به، زصد سلیمان

در باغ ولات بهر پر چین

می، خار کشد به پشت رضوان

خنده زده بر فلک چو خورشید

قهر تو که نیست مرد میدان

بگریسته بر زمانه چون میغ

کین تو که نیست خرد خفتان

از افسر عصمت تو عاطل

یک شاه نه در سراچه ی جان

وز داغ مروت تو آزاد

یک طفل، نه در مشیمه کان

ای فیض کف تو نوش دارو

بیماری فاقه راست، هجران

بر در گهت از پی تقرب

ثور فلک است گاو قربان

گشته است حمل ز عشق خوانت

بر شعله ی آفتاب بریان

ماشاءالله بماند فکرم

در معرض این حدیث حیران

عیدی دگر است جز رخ شاه

در آینه یقین و امکان

کوته گردم که بیش از این نیست

میدان مجال و وهم انسان