اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۱ - مدح اتابک ایلد گز (شمس الدین)

امروز نشاطی است درافلاک و درارکان

کز مهر گهر زای ارم شد حرم کان

و ز دیده شعاعی قمر از عارض شعری

نوشیده زلالی خضر از چشمه حیوان

ناهید خرامید بخلوتگه خورشید

بلقیس درآمد به شبستان سلیمان

کردند بهم روی، فرا روی دل و چشم

دادند بهم دست، فرا دست تن و جان

دیدند رخ هم دو جهان بین گرامی

هم دربر خورشید زمین، سایه یزدان

قطب ملکان، اعظم اتابک، که شعارش

پیراهن امن آمد و پیرایه ایمان

شاهی که در اقطاع کهین چاکرش امروز

افطار عراق است و قضا رای خراسان

شاهی که به ایران ز می از ابر حسامش

سیلاب به یک واقعه برده است به توران

خورشید جهان‌تاب که آب و گل اویند

از زیر ظلی کرده به یک پرتو احسان

با تاج به جنگ است ز سهمش سر قیصر

در حلق به تنگ است ز بیمش نفس خان

صد ملک بگیرد به حمیت نه به حیلت

صد تاج به بخشد به تفضل نه بفرمان

هر حصن که بگشاد به شمشیر چهانگیر

دارنده ی او گشت به توقیع جهانبان

بر عرصه ملکش بمساحت نشود چیر

هرچند سبک تاز شود فکرت انسان

از فرضه گه پارس بر او تا در ابخاز

وز بیشه بغداد بر او تا در گرگان

معمار ایادیش بهر بنده که پیوست

حالی سر ایوانش بسایند بکیوان

گرد صف ناورد جهانگیر نگه کن

بخشایش یزدان نگر و بخشش سلطان

در مرتبه ی میر جهانگیر نگه کن

لشکرشکن توران لشکرکش ایران

چون قد کواعب ز کمندش ششم اقلیم

چون چرخ ثوابت ز کمانش نهم ایوان

با حمله سرمای خلافش نشود کرم

خورشید حرارت دهش اندر مه آبان

موج کف او کف گهر افکند بساحل

ابر کف او قطره زر افشاند به نیسان

بیرق بظفر بست بر آن نیزه براق

گوهر ز اجل ریخت بر آن خنجر بران

تنگ آمد از آن دایره عالم او، جود

پرداخته چون نقطه وطن در دل دوران

ای منشی دیوان ازل نامه جان را

اول رقم نام تو بر خوانده زعنوان

تا زادن مثل تو و کمتر زتو در عقل

یک جزو وجوب آمد و یک باب زامکان

سبزی سر و سرخشی روی گل و دل را

هم ابر سخا باری و هم عقل سخندان

چون دعوی فضل تو کند ساغر و خنجر

در حال گواهی بدهد مجلس و میدان

گر بحر جلا یافتی از مصقل تیغت

هرگز نزدی باد ز رخ آب به سوهان

ور مائده جود تو بنهند بر افلاک

در خاک برآیند خور از قرص و مه از نان

شاخ آن همه زیور ز چه بربست بنوروز

پیرایه احسان تو گر نیست بر ارکان

باغ آن همه نعمت، ز کجا یافت به تمّوز

سکبای کفت گر نرسیده است بدربان

تو معجز ملکی و کرامات الهی

در جبهه غرای تو پیداست چو برهان

با معجزه ی احمد اگر سنگ سخن راند

با سنگ دلان در کف زید از سرطغیان

موسی به عصار مار نمود و تو بناورد

از رمح عصا شکل کنی صورت ثعبان

با معجزه ی مدح تو از دفتر الهام

پولاد زبان ور شود و سنگ سخندان

عیسی به نفس مرده تن، زنده هیمگرد

تو باز بکف زنده کنی مرده ی احزان

ور، وی ز گریبان کف رخشنده برآورد

تو صبحدمان ماه برآری ز گریبان

نوح اررک سیلاب گشادی، تو به نخجیر

در رزم ز شریان عدو رانی طوفان

آدم سبب نسل شد از اول فطرت

تا قطع نگردد ز جهان بچه انسان

پیوند مبارک سبب نسل تو آمد

تا قطع نگردد کرم وجود ز کیهان

در مملکت شاه بدین مرتبت خاص

شاید که مباهات کنی بر همه اقران

کاین صید نکردند بمردی و به اقبال

دستان که بکابل شد و رستم به سمنگان

این مرتبت از همت خاتون جهان بین

وین تربیت از حضرت خاتون دویم دان

یکدانه عقد عقب آدم و حوا

اکلیل کمال گهر خسرو و خاقان

زهرای دوم رابعه ی ثانیه کز قدر

پیدای نهان است فلک وار و ملک سان

از همدمی سایه ی او مهر به خجلت

وز همرهی هودج او باد بزندان

در پرده کیفیت او، وهم فضولی

ماخوذ به کنکی شد و موسوم به نسیان

با جاه عریضش خرد پیر، یک اعرج

در ستر رفیعش فلک ثابته، حیران

هر سعی که فرمود در این باب، خدایا

در هر دو جهان پر ثمر و فایده گردان

قدرش چو فلک وار، سهی اوج و سهاسای

عمرش چو سخن، دار ازل پود و ابد، تان

سر بر خط فرمان همایون شه او

گردون چو رعایای دگر، از بن دندان

این شادی و آبادی و آزادی و رادی

تا حشر مبرا، وز، آب و گل زنگان