عرض داد از چابکی خورشید شمعی پیرهن
در جلال آسمان بر مهد اطفال چمن
ابر دریا باری از الماس هندی چاک زد
بی گناهی تا بدامان جیب پاکان عدن
گه بر اطراف چمن غلطد به پهلو آفتاب
گه در آغوش نسیم آید بشوخی، یاسمن
عود سوز، لاله ها را مشک تبت در کنار
عود ساز، بلبلان را راه ارغن در دهن
غنچه را ره گرد همچون ساغر اندر وقت نوش
زلف مشکین بنفشه روی می فام سمن
خوشه پروین ببرد از حقه سیماب گون
ماه مشاطه ز بهر نظم عقد نسترن
برده انگشتان چراغ افروخت دست ارغوان
تا که شمع ساق نرگس سرنگون دارد لکن
صبحدم چون قرص کافوری ز فوار آب نور
در سپیداب ضیا گیرد رخ مشک ختن
مرغ را، الفاظ مهر آمیز چون شاه حرم
صبح را ز انفاس عشق انگیز، چون پیر قرن
بر ادیم لامکان دوزد کواکب را قمر
پس سهیل او گذارد کام در راه یمن
چون غراب اندر پگه خیزی علم بیرون زنیم
سوی طاووسان بستانی، هزار آوا، و، من
او. چو سحبان در اداء حمد رب العالمین
من چو حسان در بیان مدح رکن الدین حسن
آن ز مهرش باغبان شرع گفته مرحبا
ای نهال سدره بیخ تو، تو بر طوبی فتن
ای بدست راد، ایوان سخا را پادشاه
وی به تیغ نطق، ایوان جدل را تهمتن
در دل فرعونیانش دست موسی را عصا
در لب زوار سورش نطق عیسی را وطن
چون طلی آهن دلان کفر خوش گردن شوند
گر برآرد رأی او از کیسه اکسیر سخن
قرصه سیمین سر قتل حسودش را زند
تیغ های آتشین بر آبگون سنگ مسن
عندلیب نعمتش هرگه که دستان بر کشد
لاله زار آسمان چون گل بدرد پیرهن
مصری یوسف نگارش را چو دامن چاک زد
صد هزاران پیر کنعان است در بیت الحزن
گُرزه صبح جلالش بفکند تخت بنات
دشنه خورشید رایش بگسلد عقد پرن
حقه لعلش اگر دری نهد بر من یزید
مفلس آید کیسه ی دریا، ز یک ثمن ثمن
بحر فتوی، کان تقوی، ظل حق خورشید شرع
شیخ ملت، پیرامت، زین دین، تاج سنن
آن ولی، با خط جودش، چون رقم سیمین نما
و آن عدو، در خط قهرش چون قلم زرین بدن
چون کمین وابسته ی شب، شیر شمشیر دلیل
چوی کمانکش بوده بدعت مرد ناورد وثن
بار گاهش، اولین محمل ز بنگاه وجود
آستانش، آخرین منزل ز بیداد و محن
خار زرع شرع، یعنی مبتدع بر کند پاک
اینهمه طوبی نشانان بنده این خار کن
هرکه فتان خواندش بر حق بود زیرا که او
بر جمال مذهب نعمان جهان را مفتتن
جذبه لطف است بر دو دست مشکوه از فلک
خلوت انس است، در نه پای و مندیش از منن
مبتدع جولان کنان، هل من مبارز برزبان
پس تو را شمشیر در بازار غفلت مر تهن
چرم خر طبعان عیسی نام بیرون کش ز سر
چند پوشی صدره ی طاووس بر قد زغن
گر بضاعت دار شرعی، سود بشناس از زیان
ور عروس آرای فرعی، حله وادان از کفن
گر سئوالی داری اینک مفتی نعمان بیان
ور، سواری خواهی اینک حیدر رستم فکن
حمله روباروی باید کرد چون شیر عرین
روبه آسا چند از این در هر پسی دستان و فن
خلوت اعجاز و آنگه، سحر کاری پرده در
درگه فردوس آنگه، عنکبوتی پرده تن
از حنیفی مذهبان از ماست بر ما آنچه هست
زین و آن تا کی شکایت الغیاث از خویشتن
ای عدو را اشک لعل از بیم تو چون ناردان
وی ولی را فرق سبز از جاه تو چون نارون
چرخ ازرق پوش در وجد ثنایت پایکوب
ماه بزم افروز، بر عشق جمالت دست زن
بی سران را، افسر انعام تو اقلیم بخش
سرکشان را، سیلی تأدیب تو گردن شکن
کام را پی کن، بدین طوطی لب شکرفشان
تا حسود از رشک بکدازد چو شکر در لبن
ابرو بحرو، مصرو هند، از کلک و خنجر، با شما
پس سموم امتحان و باغ کوفه ممتحن
نیست آخر، تیع نعمان بسملی چون تیغ هند
تا جهانی حک شود، بر دوک جوق پیره زن
نکته ها سرباز گفت اخسیکتی با خصم زانک
هندوان تاس بشناسند رمز بر همن
تا عروس آب، چون برقع بدرد در بهار
بادمشک افشان کند، زلفش پر از تاب و شکن
آب جا پرور مبادا، پیش لطفت خوشگوار
باد عالم را مبادا پیش صیتت کام زن
روزگار از طبع در حکم تو بسته کوش و هوش
آسمان، بر عهد رکن الدین نهاده جان و تن
بدر قدر او، علم بر کنبد اخضر زده
عالمی در گرد آن موکب، چو انجم انجمن
نامه مشاطه دوشیزگان خاطرم
تا یکی زایشان اگر عرضی دهد باشد حسن
هر تهی چشمی چو چنبر را چنین سحر آرزوست
لیک بر بام جهان کمتر توان رفت از رسن
هرکسی گوید من و تو لیک اندر شرط عشق
فرقکی هست از چه بالوعه تا چاه ذقن
من نگویم من، که آید بر بناگوش خرد
بی خلاف از دست یک من، ناگهانی سنگی دومن
لیکن آخر کافری نبود من و طبعی چنین
وانگهی هر هرزه لائی ژاژ خائی گو و من؟