ایا چو ذات خرد جوهرت عدیم مثال
نه نیک رفت که گفتم وجود نیست محال
بگفتمی که به مانی تو کز ضرورت لفظ
عنان نطق نه پیچاندی بسوی و بال
بوقت نسخت ماهیت تو عقل از عجز
درید دفتر و هم و شکست کلک خیال
ندید گرد کمال تو گرچه از تعجیل
هزار نعل بیفکند آسمان چو هلال
کمال تو ننهد پای در تصور عقل
وگر زمانه به پیمایدش دو صد مکیال
مگر بشرطی، کاندر مقام استغنا
جهان ناقص فارغ شود ز استکمال
هر آن کمال که نسبت درست کرد بتو
دگر بخواب نبیند نشان روی زوال
مطال مدت تو، عقل را بدوزد چشم
مطار همت تو، و هم را بسوزد بال
کند جناب تو را قبله عزیمت خویش
بهر طرف که نهد روی مسرع اقبال
بیک نواله شود آز ممتلی معده
اگر نوید حضورش دهی بخوان نوال
چو زلف سر نکشد با تو دهر اگرچه بتی است
سفید کاخ چو عارض سیاه دست چو خال
ترازوئی است وقار تو را که کفه آن
بدانک سنگ کند نسبت زمین و جبال
سبک سری دو، چه سنجند در چنان میزان
که کوه سنگ نیارد در او بیک مثقال
در آن نمی نگرم من که همت تو، تو را
وزیر مشرق و مغرب کند باستقلال
حکایتی است ز طبع تو، اینکه وصف کنند
زمین گلشن و آب زلال و باد شمال
بآب تربیت تو نمو پذیرفته است
بهر مکان که نشانده است، دست فضل نهال
ز امر و نهی تو عالم رصد گهی بنهاد
که بسته ماند و گشاده ره حرام و حلال
قضا نبیره صیت تو چون همی بنواخت
ز پشت شیر فلک، بسکه بر کشید دوال
شکوه کلک تو در راه بود گر نه، هنر
بر آب بستی، رخت صحایف آمال
نگاه کرد بدست تو، گفت عقل این است
قبای صورت، پوشیده معنی افضال
طمع که پیر خرابات طبع بود از تو
بمال مست شد از رطل های مالامال
ز تندی ره و نفس تو بر گریوه ی نور
همی برآید پای صبا بسنگ کلال
به بست راه سخن در ثنای تو بر من
که چشم راوی تنگ است و نظم پر، آخال
وگر خموش نشینم گر، سنگان سخن
بدست کدیه بگیرند دامنم در حال
من از وظیفه معنی چه احتباس کنم
که هست در پس هر پرده ئی هزار خیال
کرم چو در دم گرداب حادثات افتاد
بمستغاث درآمد که ای کمال، تعال
زمانه گرچه ندانست کان توئی لیکن
نشان خانه تفصیل داشت ز آن اجمال
رضاش گفت بتعریض کای عفاک الله
عناد پیشه توان کرد در همه احوال
کنون که در گذرد آب این ضعیف از سر
چه فایده ز جواب و چه منفعت ز سئوال
طریق حضرت در اجل نمیدانی
کزو نیاز غریق است در خزاین مال
مربی فضلای جهان. کمال الدین
که هم کمال جهان است و هم جهان کمال
علی سپهر معالی که بر بسیط زمین
همی فتد ز رکاب وی آفتاب جلال
خدایگانا حسبی ز لفظ راوی شعر
در آن لباس که لایق بود بقدر مقال
بدولت تو که پاینده باد، گفته شده است
بخوانم، ار نبود در میان خوف و ملال
چو عقل در گذرد ز اعتبار استعداد
محال بیند ناطق شمردن اطفال
کجا بلیغ شود خطبه شمایل تو
ز کودکی که نداند همی یمین ز شمال
بیان اصل ز اقلیدس معانی خواه
که او بمرتبه ی تخته است از اشکال
متاع خویشتن ار چند عرضه میگردم
باسم اوست همان رسم اجرة دلال
همیشه تا که پدید است نزد اهل بصر
شکر ز حنظل و لولو ز سنگ و زر ز سفال
نثار کام و کف ناصح و عدوت کناد
همین ششانه به ترتیب، ایزد متعال
چنان شده که بر اثبات انعدام نیاز
ز جود دست تو آرد جهان باستدلال
هزار موسم نوروز و جشن پروردین
ز مدت تو ضمان کرده گردش مه و سال