اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۲ - مدح فخرالدین علاءالدوله عربشاه خداوند قهستان

ای جزع تو، هم نیام و هم خنجر

وی لعل تو، هم شراب و هم ساغر

از نقش تو، نغز خامه ی مانی

وز روی تو، تیره کلبه آذر

خوی کرده زطیره عذارت مه

تر گشته ز خجلت لبت شکر

با زلف تو، کفر گشته در بالش

وز چشم تو دین فتاده در بستر

شب را خم طره تو دامنگیر

صبح از پی روی تو گریبان در

بیجاده تو ز غم ما را

چون عارض ماه کرده است اصفر

از ماه مگریز زانکه بیجاده

رسمی است که کاه را کشد در بر

بوسی بفروش و دین و دل بستان

تا حق مکاس جان نهم برسر

با سایه قهر زلف شبرنگت

سر در کنف غرور دارد خور

زان تحفه بمجلس تو می آرم

چون شمع زبان خشک و چشم تر

در ملک گل رخ تو سلطان را

نازش نرسد بتاج چون عبهر

خاصه که قبول یافت لعل تو

از گوهر تاج آل پیغمبر

دریای سپهر موج فخرالدین

دارای عجم، عرب شه صفدر

آویخته در جلال او گردون

چون دست عرض زدامن جوهر

نقشی است گواه پاکی زهرا

سری است دلیل عصمت حیدر

پیدا شده در وجود او عالم

چون در غلبات مهر جرم زر

شد غرقه فلک چو از تف تیغش

یک موج بزد محیط براخضر

در موج خلاف او چه کشتی هاست

همخوابه ی بادبان شده لنگر

ای پهلوی دین، به تیغ تو فربه

وی کیسه کان، ز دست تو لاغر

از خاک تو تاج میکند گردون

با قدر تو باج میدهد اختر

عزم تو، چو آفتاب تنها رو

نا جسته ز هیچ همرمی یاور

در یوزه قهر، کی کند هرگز

از روبه ماده، چنگ شیر نر

صد غوطه دهد محیط عالم را

کف تو که قلزمی است بی معبر

ای معتکفان آستان تو

آزاد ز دام کنبد اخضر

جز بنده که در ترانه ی مدحت

دارد صفت رباب را مشگر

کرده بنوا، بترک مجلس را

واو، بر رک جان همیخورد نشتر

چون گل بدرید پرده رازش

شب بازی این بنفشه گون چادر

ای نفس شرف پذیر هان و هان

خود را ز شمار هر خسی مشمر

زان یک دو سه صلب دیده چون سندان

کون سوخته همچو بوته زر گر

بی تیغ زبان نمانده چون ماهی

پس در صف مار مانده جوشن در

برخاسته با کمان تاریکی

جلادی نور را چو خاکستر

چون مار زخاک طعمه کن، بنشین

لشگر چه کشی چو مور بهر خور

آلوده مشو که سرفراز آمد

از غایت پاکدامنی مرمر

بندیش ز خاکساری همت

دنبال خسان مدار چون صرصر

در تعزیت گل کرم بنشین

دراعه کبود همچو نیلوفر

از عقل مبین هوان، که هرگز کس

نگرفته مسیح را بجرم خر

عیب است بطبع چون صدف شعرت

آبستن و، وانگهش لقب دختر

ناگشته دغل درون گیتی روی

رایج نشوی بنزد هر مهتر

در مهد رعایت تو طفلی هست

زاده چو مسیح ناطق از مادر

اینت چو دوات کی شود روشن

صد تیره دلی بکرده چون دفتر

جز خامه بخون من خطی داری

یک بارکی از خط ادب مگذر

محرومی فضل من چو روز آمد

گر منکر هر دوئی؟ زهی منکر

یا، بر سر دولتم کلاهی نه

یا پیرهن مقام در بر در

هرچند که بارگاه شاه اکنون

دارد ز تو بندگان معزز تر

دربان سرای اوست صد خاقان

فراش بساط اوست، صد قیصر

گر چاووش او شدی نیازاری

از خنجر مرگ حنجر سنجر

شبدیز مجره طوق با قهرش

بر طاق نهد حدیث کر و فر

مریخ زبر برون کند جوشن

خورشید ز سر فرو نهد مغفر

ای چرخ بساط او چو بنوردی

زین خسته قهر خود سخن گستر

گو. ای شده بی ثنای تو جان را

فکرت ز نتاج خلقت گوهر

در دامن من نهاده خلق تو

در جیب صبا شمامه اذفر

در سایه جرم تو، زمین ساکن

در پرتو جاه تو، فلک مضطر

در بزم تو، ریش گردن زهره

اوزان گه لطفت توست خیناگر

کام قدح تو سر بخاریده

در مالش گوش چشمه انور

ای طفل وجود را دلت دایه

وی بکر مدیح را کفت شوهر

از صولت بحر لفظ او لولوء

بی زحمت گاو خط او عنبر

بر کردن او خراج نه گردون

در پیکر او روان دو پیکر

هر باد نفس گرفته عالم را

چون ابر ز آب نظم در گوهر

این عبداللهیش بیوفتاده

رهبان صفتان دهر را باور

هر نقش فروش پای او دارد

در بیع گه سران معنی خر

در رزم کجا شود هر اشتر دل

با چشم دریده مالک اشتر

بوده است ز مهر حلقه در گوشم

هرچند که حلقه بوده ام بردر

در منزل شکر خواهم آسودن

آنروز که رخت بر نهم زایدر

این شرزه فرو گشایم، از زنجیر

این مهره برون جهانم، از ششدر

دانسته که در پیش جهودانند

جان در بدن حواریان مضطر

گشته ز غذای لقمه عرشی

هم کاسه قرص مهر بر محور

بردار چکار، آن خطیبی را

کا ز چرخ نهاده باشدش منبر

زین فلک اثیر زین شعله

ز محمده اثیر شد مطهر

جز باده که نقطه عقول است

شاها، تو منوش نکته دیگر

عمری است که سخره میکند روحش

از خاک در تو بر، بم و کوثر

با باد عنان همی زند مدحت

از رایض طبع او ببحر و بر

جان میدهد از مقام او نامت

در نقش طراز جامه ششتر

گر مدحت تو بیان کند، گوئی

عودی است فکنده، دردم آذر

یاقوت که میهمان آتش شد

خاصیت خود بیان کند، یک سر

چرخ اربخورد به بد، رگی خونم

هم بار خورم بمکرمی درخور

لابد به مطالبت برون آید

با منظر من ز سر این مخبر

کای طوطی، در آن قفص چه خوردی قوت

وی طوطی از آن چمن من چه داری بر

ای در صف ترکتاز قهر تو

تقدیر قرا غلامی از لشگر

ای مایه قلزم گهر شبیر

ای مایه دوحه ی ثمر شبر

باد از سر ذوالفقار عدل تو

حلق سر ذوالقفار ظلم احمر

خورشید سمند زیر تو دلدل

کردون بلند پیش تو قنبر

گویم چه پلنگ من برنگی بر

بربست طویله چون خرمزمر

بیمار سفر گزیدم از عیسی

لب خشک رحیل کردم از کوثر

ای عذر جرایم فلک راتب

عذریم، در این مقام یادآور

ور جمله بد است خجلتم مسپار

این راه بپای مکرمت بسپر

دولت ز ثنای من رسانندت

در عمر خضر بملک اسکندر

حقی که مراست از جناب تو

ویران نکند اساس آن، محشر

رفتم که خلف نیابیم هرگز

از پشت فلک سخنور دیگر