اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۹ - در ذم و قدح اهل نفاق و شکایت از مردم عراق و تخلص در مدح خواجه جمال الدین عثمان

شکست دور سپهرم بپایمال ز حیر

بریخت خون جوانیم غبن عالم پیر

همی نفر نفر آید بلا بساخت من

از این نفر نفر ای دوستان، نفیر نفیر

چو چرخ بی سر و پایم چو خاک بیدل و زور

ز خاک دیر نشین و ز چرخ زود مسیر

فلک به تعزیت عمر من در این ماتم

قبای ساده مرکز فرو زده است به قیر

غبار رکضت این ابلق سوار ادبار

ببرد خواب و قرارم ز دیدگان قریر

مرا چو صبح نخستین زبان به بست فلک

چگونه حال شب خویشتن کنم تقریر

بر این نگینه مینا نشانده خون دلم

هزار آتش اندیشه از ره تهجیر

مرا به صنعت اکسیرور تبه شد دل

اگرچه آفت مغز است صنعت اکسیر

عجب شتر دلم از روزگار استر فعل

که ریش کاو گرفتم در این خراس زحیر

چو من سلیم دماغی شکسته دل نه سز است

که هست جمع سلامت مسلم از تکسیر

در این سواد که یک یونس است و سیصد حوت

در این خراب که یک یوسف است و پنجه بیر

چمانه فلک از صفو خرمی است تهی

خزانه ز می، از نقد مردمی است فقیر

پیاز وار به شمشیر هجر مثله شوند

اگر دو دست بیک پیرهن روند چو سیر

مخالفان لجوجند در ولایت طبع

بگاو کاو زمین و هوا و آب و اثیر

چو در سرای خلافی ره وفاق مجوی

چو در ولایت خصمی رفیق و دوست مگیر

تو از هم قدمان بس خیال و سایه رفیق

تو را ز هم نفسان بس صبا و صبح و سمیر

مخواه شیر ز فرزند خواره، ما در طبع

چو قیر گشت عذارت بدار دست ز شیر

زمانه را سر تعذیب توست، ساخته باش

که از دو طرف عذارت پدید شد دو پذیر

بدین خیال در این روزها همیدارم

به تنگ و تیر تفکر دماغ را تقطیر

که گر ز صورت جنسی و نفس هم نفسی

نشان دهند نیابد مرا خیال پذیر

بطبع چرخ کمان شکل ناکسست چوزه

که بدرک است چو بهرام و بی حفاظ چوتیر

چو تیغ چو بین در عهد ما امیرانند

که نانشان نتوان زد ز هیچ وجه به تیر

دراز گوشی بر چار پائی افتاده

دراز گوش امیر و چهار پای سریر

من از تحیر این حال، بر سر آتش

من از تعجب این نقش، در خوی تشویر

در این میانه یکی در بکوفت، گفتم کیست؟

جواب گفت که: ابشر علی قدوم بشیر

نسیم وار به جستم، بفتح باب ز جای

چه دیدم؟ ابری، چون دست آفتاب مطیر

یکی شکفته گلستان به پیش من بنهاد

که آسمان لقب سدره داد و خاک سدیر

گرفته روح بر اغصان نخل هاش، کنام

شنوده عقل ز منقار بلبلانش صفیر

رسیده میوه شاخش، بساکنان دماغ

فتاده سایه بر کش، بسالکان ضمیر

شکوفه هاش فروزان بزیر برقع برگ

چو از وقایه ظلمت، جبین بدر منیر

صباش بر سر بازار خوف نخرید

بیک شعیر برودت، سموم هفت سعیر

چه بود؟ نوبر بستان طبع میرا نام

که بر علوم امام است و بر کلام امیر

مشار اهل معالی جمال دین عثمان

که مهر او به نجابت مؤید است و مشیر

در او، ز هر طرفی باز کرده بود رموز

که عذر ترک موالات بودشان تفسیر

مرا نشانده به هجر و نشانه چه؟ کاغذ

زمن بریده بقصد و بهانه چه؟ تقصیر

مرا عمامه غربت به بسته دیده و او

همی ز من طلبد ره بخانه تدبیر

علاج خویش ز من جست، تا بوجه فسوس

زمانه گفت: اثیرا قدالنجا بامیر

نیافتم زوفا بوی در بسیط عراق

هزار بار بجستم نقیرتا قطمیر

گر این دیار بدین چاشنی است، و ای امید

ور آن، برنگ دیار خود است و ای، اثیر

چو نبض واقعه من طبیب عشق بدید

چه گفت؟ گفت که این ورطه ایست سخت قعیر

تو از حرارت دل گشته ئی، نحیف چو موی

تو از تحمل غم گشته ئی، نزار چو زیر

ضماد صبر همی نه بدین دل مجروح

طلای اشک، همی کن بر این رخ چو زریر

بدین معالجه گربه شدی، شدی، ورنه

برو، بنال، که یا جابراً لکل کسیر