بهار چون خط بطلان کشید بر منشور
صبا کلید بساتین نهاد پیش دبور
چو دود ابر بمغز فلک برآمد، شد
بچشم انجم، چرخ کبود صورت گور
شب سیاه و ضباب سپید پنداری
که هندوئی است به غربال میزند کافور
ز ترم مخنقه یافت شاخ گل منظوم
چو باد کرد گریوازه شجر منثور
سحاب کوکبه ی شد در او درخش درفش
سپهر مدخنه شد در او بخار بخور
دلی است آب، بیفسرد چون دل ظالم
سری است ابر، پر از باد چون سر مغرور
از این هوای گزاینده گزنده فتاد
هوای باب زن کوره در دماغ طیور
تنور تابان رضوان باغ چون مالک
چو اوفتاد و دی آمد نه خلد ماند و نه حور
ز پر زاغ، سیه جامه هر شجر، یعنی
رسید ماتم و غم، درگذشت سور و سرور
بهی فکنده سر زرد و روی گرد آلود
چو عاشقی که زمعشوق خویش ماند دور
مفرح جگر کرم، راست کرده انار
چو بر عذاربهی دیده گونه محرور
چو در کشید زمستان طناب سفره میغ
چمن گرسنه بماند از جمال قرصه نور
بزاد رومی آتش ز فحم زنگی وش
چو ترک بچه صبح از مشیمه دیجور
کنون ز حجله خم خانه در عروسی بزم
رود بجلوه گه جام دختر انگور
معاشران ز علف زیر برف مارکزای
چهار ماه بخانه فرو خزیده چو مور
پیاله نوش و دهن خیزد و کمر بسته
بعزم خدمت بزم وزیر چون زنبور
طبیب شافی معلول آز کافی دین
نصیر رایت منصور شاه، ابو منصور
کریم طبعی، آزاده مخبری که ز دهر
بدو حواله نشد هیچ سعی نامشکور
به بست پرده غیبت زوال چون سیمرغ
جمال او چو شرف داد ملک را بحضور
ز رای او در جی یافت، مرتبت عالی
ز کلک او ربضی یافت، مملکت معمور
هوای اوست که در سر همی کند قیصر
مثال اوست، که بر دیده می نهد فغفور
ز جیب و فکرت او دست مسند و دیوان
مآثرید بیضا گرفت و دامن طور
نه رنگ عجز برآرد زرای او خنجر
نه طی عزل پذیرد ز کلک او منشور
اگر نه تلخ کند عمر، ملک خصم برای
بجان شیرین آید جهان ز فتنه و شور
و لاش تخم طرب گشت، در قلوب چنانک
دلی نماند در ایام عهد او رنجور
زهی ز شقه قدر تو آسمان قبه
بر آستانه حکم تو، اختران مامور
سطور نامه ی تو، بر عقول گلشن خلد
صریر خامه تو، بر حضور شهر صبور
بناستودن فرمان تو قضا ماخوذ
بنا نمودن همتای تو جهان معذور
بقهر خصمی عزم تو گر مثال دهد
ز خاک مرده برآرد قضا چو روزنشور
کلنک وار حسودانت صف زنند و لیک
بوقت کار نباشند جز نفیر و نفور
فتور کرد ممالک، بدان نیارد گشت
که خامه تو رقیب است و دیده زور فتور
فلک به چشم ترحم بدشمنت نگریست
فریضه کرد خرد طعن ناظر و منظور
امل نماند جز با سخای تو قاصر
سخن نگردد، جز با ثنای تو مقصور
گر از عنایت تو هیچ بال برباید
به پنجه دیده کرکس برآورد عصفور
مجاهزی است دلت خوش معاملت که بدو
توان فروخت همه چیز جز محال و غرور
ز زندگی نکشم بر مخاصم تو رقم
که او بچشم خرد مرده ایست نامقبور
ز عزم و حزم تو یابد در آخشیج اثر
هوا، شتاب و عجول و زمین درنگ و صبور
بقدر و جاه، فلک نازل است و تو عالی
به حل و عقد فلک حامله است و تو مذکور
مرا بصدر تو اقبال رهنمونی کرد
چو صدر قبله اشراف و سجده گاه صدور
چو خلد صحن جنابش، به خرمی معروف
چو کعبه حصن حریمش با یمنی مشهور
زمانه گفت، گر، اکسیر خود همی طلبی
نه، دور دست رو، اینک ستانه دستور
ز چرخ داد خود آنجا طلب تمام که چرخ
غلامکی است مراورا به نیک و بدمامور
در این قصیده به بخت تو، بکر معنی فکر
نداشت پرده غیب از خیال من مستور
چنانک آمد، منشور خاطر آوردم
مگیر خرده و بپذیر عذر این منشور
همیشه تا که فتور است علت و نقصان
به هیچ وقت در اوقات تو، مباد فتور
بهر چه رای تو پروانه صواب دهد
نبشته کاتب قدرت بقاء در منشور
خجسته خامه تو خندق حوادث را
هزار جسر به بسته برغم چرخ حسور
سلاله کان وزارت بفر منصب خویش
نشانده شش جهت ملک را ببزم حضور