اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۱ - تاسف از درگذشت صدرالدین عبداللطیف خجندی و تهنیت به جمال الدین خجندی

در دیده ی زمانه، نشان حیا نماند

در سینه سپهر، امید وفا نماند

یک مهره بر بساط بقا، کم نهاد کس

کز چشم بد حریف بزخم دغا نماند

وقت است اگر خراب شود حجره ی هنر

چون دزد فتنه حفره زدو کدخدا نماند

در مجلس حدوث، حریفان انس را

یک سر فرو نرفته ز جام فنا نماند

رک برفنای عالم می خورده راست نه

زیرا که هیچ اهل در این ماجرا نماید

یک دم، که بامداد فتوحی شود تو را

دست طمع بشوی، که درعهدما نماید

آزادگان شدند، بدست من و تو، جز

آه و دریغ و ناله واحسرتا، نماند

وان چرب آخری، که از او باد کبر وفضل

آکنده یال بود و در این سبز جا نماند

امروز کز نشیمن دولت علی الخصوص

باز و همای فر کبوتر، نما نماند

ذرات صبر، گوشه گرفتند سایه وار

زیرا که آفتاب امل را ضیا نماند

درهم شکست، غنچه نو عهد مهد ناز

چون در چمن رخاوت باد صبا نماند

ای صورت امید، چو گل خرقه کن قبا

کان روضه فتوت و باغ عطا نماند

وی شام انتظار بدر پیرهن چو صبح

کان آفتاب همت و چرخ سخا نماند

راوی، بدرد گفت دریغا که آن همای

زین آستان پرید و مرا آشنا نماند

گوئی کزان شجر ثمر تازه بر نرست

آیا از آن سلف خلف الصدق جا نماند

دولت بدو نمود جمال امین دین

یعنی که چشم باز کن آخر چرا نماند

خورشید همتی که زمطلع چوحمله برد

جز یک سواره ی چو سهیل و سها نماند

گر در رکاب او، چو عنان بر فلک کشید

یک درد چشم تیره بی توتیا نماند

بی ارغنون خامه صالح گه صریر

شهرود ملک را، زمصالح نوا نماند

ای آنکه کدخدای کفت نوبه پنج زد

تا شش جهت از او زسخا بینوا نماند

چون برق عزمت آمد روز ملک نداشت

چون سد حزمت آمد سهم بلا نماند

دردا، که خسته دل شدی از ضربت عنا

آری ز روزگار، دل بی عنا نماند

درّ یتیم عقد جلالی بسی بمان

کز بحر عمر آن صدف پر بها نماند

او در سمند نوبت حق آمد و بتاخت

چیزی بجز دعا بکف اقربا نماند

یارب ز چشمه سار کرم شربتی فرست

کان خوشگوار باده جام بقا نماند

صبری نثار سینه این قوم کن، از آنک

آنکس که آنش یافت از او سینه ها نماند