در تتق ابر شد، باز رخ آفتاب
همچو بناگوش یار در خم زلف بتاب
مهر سیه پیرهن ابر سپید پریش
هندوی کافور موی ترک معنبر نقاب
خانقه صوفیان بر گه ز بس اقحوان
یک رده احمر لباس یک صفه ازرق ثیاب
ساغر یاقوت رنگ، لاله چو بر خاک زد
نرگس مخمور چشم زود در آمد ز خواب
چون سر هر آبگیر، صفحه سیمین نمود
شاخ به تذهیب کرد یک ورق زرناب
در طرب آبادباغ، گشت ز غوغای دی
منظر شمشاد پست، طارم گلبن خراب
سبزه کم عمر را گشت محاسن سفید
هم ز رحیل صبا هم ز نزول ضیاب
نرگس فیروزه تخت تاجی بر سر نهاد
قبه ز زر طلا نیزه ز سیم مذاب
کرده ز پر غراب جامه سیه شاخ را
محنت فصل هرم حسرت عهد شباب
چون زچکا، ارغنون گشت شنیدن محال
باده چون ارغوان هست کشیدن صواب
زمزمه گوی از برش بلبل چون مطربان
رقص کنان بر سرش همچو شکرفان حباب
جان شیاطین غم، سوخته گردد چو او
از افق جام گرد، تاختنی چون شهاب
بر در لطفش زده، روح بدر یوزه چشم
روح که طالب نصب، راح که صاحب نصاب
چون لب جام از صفاش مطلع خورشید شد
نصفی مه زار و زرد، در دهن و در رضاب
چون مه ناکاسته، مجلسی آراسته
بر رخ صدر اجل، خواجه جام شراب
از کف ترک چو ماه باده ده باده خواه
چشمه لب بی گناه گوشه خور بی سحاب
آتش رخساره ی کز پی دیدار او
چشم فلک شد سپید، جان ملک شد کباب
منتظر وصل او دیده ی خوارزمشاه
مفتخر از اصل او، دوده افراسیاب
جان بستاند ز دل جزع وی اندر جفا
دل برباید ز جان، لعل وی اندر عتاب
چون سر کلک وزیر، طره ی او بر عذار
پشت حواصل نگار کرده به پرغراب
سرور نیکو سیر خواجه والا گهر
مهتر عالی ثمر صاحب فرخ جناب
گوهر درج لطف اختر برج شرف
بازوی اقبال تیغ خامه دولت کتاب
فخر نظام ملل فرو بهای دول
آن زکفش بی خلل ملک سخا، زاضطراب
ابر کفش چون بدید خشک نهال امید
بر سر بام جهان زد علم فتح باب
از همه ابنای دهر همت او جمع کرد
هم شرف انتساب هم گهر اکتساب
صیقل رایش چو برد، دست بروشنگری
دست قضا برکشید خنجر ملک از قراب
نور وفاقش دهد عارص مه را فروغ
رنک خلافش کند طره شب را خضاب
مسرع عزمش چو کرد مرکب تعجیل کرم
شق نکند گرد او باد بپای شتاب
دشمن خود را بر او، گرچه تشبه کند
نیک شناسد خرد بحر محیط از سراب
ای در، میدان ملک حزم تو آبی زده
کاسب قضا را بر او، مانده خراندر خلاب
عرصه جاه تو را طی نکند نور و ظل
مسرع عزم تو را پی نبرد با دو آب
طینت خاک است و آب ذات شریف تو لیک
خاک نسیم، الحراک باد اثیر التهاب
کین تو در کار دین گر نزند دارعدل
در نفس از شب روی، توبه کند ماهتاب
کام خطا کی نهد ذهن تو در هیچ کوی
راه غلط گم رود فکر تو در هیچ باب
سر نکشد چرخ چون جاه عمر هیبت
ذره تادیب برد بر کتف احتساب
تو گل مل طینتی وز پی قمع عدوت
گل نبود بی دروغ، مل نبود بی خراب
هم گه دیوان توئی، مرد دوات و قلم
هم گه میدان توئی، گرد طعان ضراب
سایر کلک تو را عقل نداند میسر
سایل تیغ تو را، چرخ نداند جواب
مدح تو جمع آورد عاجل و آجل به هم
عاجل دنیا عطا آجل عقبی ثواب
سلک عبارت گسست، جوهر اوصاف تو
قطره که داند شمارد، ذره که گیرد حساب
عرصه مدح تو کی پای فلک کرد طی
چون به فلک در زند، دست تصرف تراب
چند تواند شنید عقل بسمع قبول
مدحت گردون علو، سیرت خورشید تاب
ای خرد هرزه کار لاشه دعوی بدار
ابرش افلاک نیست اهل عنان در رکاب
ای ز دل پاک تو عقل سری پر نهیب
وی ز کف راد تو کنج دلی پر نهاب
راه ز اندیشه بیش مرحله عجز پبش
سست بپا کرده هین پا و سرش انقلاب
تیر عقاب افسرت غرق شود تا به پر
گرچه نشان باشدش چشمه بال عقاب
نیست مرا در جهان از ستم آسمان
جز به حریمت امان جز به جنابت مآب
گشت امیدم که رست از بد و نیک آن توست
ابر عطائی ببار مهر سخائی بتاب
تا چو عروسان باغ چهره گشایند باز
ابر بهاری زند بر رخ هر یک گلاب
در چمن باغ عمر باد لب و طبع تو
کوری حساد را باده کش و لهو یاب
هرکه نباشد چو چنگ با تو بیک پرده در
خورده بسی گوشمال از تو بسان رباب
کرده مقالات من با شرف مدح تو
در دل ناصح سرور بر تن فاضح عذاب
شعر سراید بسی هر کسی اندر بسی
لیک ز بهر آبه سود به زهریر گلاب