اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - مدح

مرزبان خطه ی اول فلک معزول باد

حاش لله گر برین در گه ندارد انتما

منشی دیوان ثانی چاکر طغرای توست

بر فلک زان خامه و خطش روان است و روا

مطرب عشرت گه ثالت نشیند توبه کار

گر نه تمکین یابد از سمع تو در ضرب ادا

خسرو ملک چهارم با جهانی دار و بُرد

دارد از تیغ تو تاج عزت و تخت علا

وز پی حمل سلاحت گرد پنجم رزمگاه

می پزد در کاسه سر عشق با ورد و دعا

حاکم ایوان سادس گر سیاقت بشنود

در بر اندازد ردای کحلی از صدر قضا

در پناهت هندو، ماحی که هفتم بام راست

مرزبانی میکند در خطه ی نشو و نما

ای سعادات نطاق روشنای ثابته

بوده بی عون مبارک طالعت عین شفا

طارم اطلس ز من بایست معقد بر درت

منتظر تا یابد از جان داروی تیغت شفا

نفس کل در ششهزار و اند سال از بهر تو

نقش های فانی انگیزد ز نیرنگ بقا

خسروا، من بنده را با سمع اعلا قصه ایست

ورچه غیرت رخصه می ندهد که دارم برملا

هر دم این دیک خماهن روی پرتفت اثیر

نیم لختی دیکرم پیش آورد زانده، ابا

قبله از قلاد دل سازم چو هستم چاشت خوان

شربت از خون جگر سازم چو باشم ناشتا

باده ی من راوقی بر راه دارد چون محن

لقمه من تریقی در پیش دارد چون عنا

از طپانچه آسمانی چهرو بر وی ساخته

اشک باریده شهاب ثاقب از جرم سما

تیره درگاهی است دل از آن نیارامد که شد

گونه ی از درد زرد و روی او چون گهر با

در گوای روی من بنگر برین دعوی که رفت

تا نشان صدق بینی ناطق از روی گوا

سینه پر خون چودریائی است ماهی شکل دل

اضطراب دل ز تأثیر حرارت آشنا

راست خواهی، من بزندان دل تنگ خودم

هم چو یونس در دل ماهی به بند ابتلا

گر نبودی شاه، دیوار دل من رخنه دار

کی سوی صحرای همت منفذی بودی مرا

چون طبیب عقل حال نبض من معلوم کرد

گفت انالله این نوعی است از دارالعنا

شرم بادت از گل صد برگ خود تا کرده ی

بینوا پوشیده در غنچه زنکان رها

شهریارا مجلس انس تو بستانی است خوش

دست و رخسارت سحاب جود و خورشید سحا

بنده گر زین بزم غایب میشود معذور دار

بلبل از بستان بایام خزان گردد جدا

گر زمستان باز میگردم زمستان برمن است

عذر دانم خواست دردستان اثناء ثنا

تا سر غربال تذویر زمان هر شب فتد

گندم انجم در این پیروزه پیکر آسیا

قبه ی افلاک را بادا، ز ایوانت شکوه

قرصه ی خورشید را بادا، ز رخسارت ضیا

از پی پاداش باد افراه جمهورامم

داد، درگاه تو را گردون لقب دارالجزا