قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۶ - در مدح امیر ابوالفرج

غزالی شدم من ز عشق غزالی

ز بس ناله گشتم بکردار نالی

هوائی کشیدم بطمع هوائی

فراقی کشیدم بطمع وصالی

مرا هست زین درد روزی چو ماهی

مرا هست زین رنج ماهی چو سالی

نه دل را بعشق اندرون هست صبری

نه تن را برنج اندرون هست حالی

چو کردم ز تبریز رو سوی گنجه

ز دوری بدل بر نشانده نهالی

بت سیم سیما شد آگاه و آمد

نموده دلش مایه هر دلالی

بگوش اندرون گوشواری نهاده

چو بر گوشه بدر بسته هلالی

رخ از درد گشته بسان ترنجی

تن از رنج گشته بسان خلالی

بزاری مرا گفت ای بر گرفته

دل از دلبر مهربان بی وبالی

بیارام یک چند از آن راه کردن

که داد از هنر ذوالجلالت جلالی

اگر یار خواهی ترا هست یاری

وگر مال خواهی ترا هست مالی

مگر یادت آمد همی یار پیشین

کت آمد ز پیوستن ما ملالی

چنان خیزرانی که در سرو پیچد

بگردن در آوردمش زود بالی

بر آن رخ بپوشیدمش زود زلفی

بر این رخ بپوشیدمش زود خالی

بدو گفتم ای مشک خالی که باشد

دلم را ز خال تو هر روز خالی

هوای تو دارد دلم چون هوائی

خیال تو دارد تنم چون هلالی

نمانده ترا نیز بر من عتابی

نه گفتی نه گوئی نه قیلی نه قالی

که من رفت خواهم بفرخنده روزی

بفرخنده حالی و فرخنده فالی

برفت او و م روی زی راه کردم

بزرین لگامی و سیمین نعالی

بمیدان جنگ اندرون چون هژبری

بصحرا و دشت اندرون چون غزالی

بصحرا نوشتن بکردار رنگی

بدریا بریدن بکردار والی

بگیتی درون یک شمال است لیکن

ز هر دست و هر پای باشد شمالی

سر اندر بیابان نهاده من و او

نه من با عنائی نه او با ملالی

بامید آن تا رسم بار دیگر

ببد خواه مالی و بد خواه مالی

چراغ جهان بوالفرج کو جهان را

بپرداخت از لوث هر بد فعالی

برادیش ناورده گیتی نظیری

بمردیش ناورده گردون همالی

بدو کن سئوال ار حکیمی همیشه

کزو صد عطا باشد از هر سئوالی

شو او را ببین تا به بینی همیدون

جمالی سرشته بطبع کمالی

بجز او نشاید یکی بود دیگر

اگر بود شاید دگر ذوالجلالی

اگرچه عیال جهانند شاهان

جهانست مر کف او را عیالی

بجنگ اندرش هست صد شیر چونان

که در چنگ صد شیر باشد شکالی

ایا ماهتاب هنر بی خسوفی

و یا آفتاب ظفر بی زوالی

عدو نیست نادیده از تو بلائی

ولی نیست نادیده از تو نوالی

ز کف تو دریا گرفته نشانی

ز تیغ تو گردون گرفته مثالی

سفال آورد فخر بر در و مرجان

اگر تو برانی فرس بر سفالی

نه هر کو ز بوالقاسمی هست زاده

بنام تو چون تست نیکو خصالی

نه چون رستم زال باشد بمردی

هر آن رستمی کو بزاید ز زالی

نه بی ناز ماند ز تو نیکخواهی

نه بی رنج ماند ز تو بدسگالی

اگر تو نترسی ز گردون نه ترسد

جوان مرد گردی ز بی زهره زالی

ایا داده ماه سخا را فروغی

و یا داده تیغ و غا را صقالی

بطومار اندر مدیح آوریمت

بریم از تو در و گهر با جوالی

کس آنجا نکرد آنچه با من تو کردی

محالست پیش تو گفتن محالی

به پیروز روزی و پیروز بختی

بزی ایمن از هر بد بدخیالی