قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۸ - در مدح ابونصر مملان

بتی را که بودم بدو روزگاری

جدا دارد از من بد آموزگاری

نداند غم و درد هجران یاران

جز آن کازموده است هجران یاری

اگر هرکسی طاقت هجر دارد

مرا طاقت هجر او نیست باری

نه چون بار هجران بود هیچ باری

نه چون نار فرقت بود هیچ ناری

سزد گر بلرزم چو از باد بیدی

سزد گر بسوزم چو از نار خاری

چو ابر بهاری بگریم من از غم

ز نادیدن روی رنگین نگاری

مهی زو سرایم شده چون بهشتی

بتی زو کنارم شده چون نگاری

فراق دو گلنار و دو نار دانش

دلم کرده ماننده کفته ناری

جز از من که گمراهم از چشم مستش

ز مستی کند راه گم هوشیاری

فراق تو ای آفتاب حصاری

جهان کرد بر من چو تاری حصاری

ز بس در کنار تو هر شب بفکرت

فرو ریزم از دیده گوهر نگاری

ز تیمار بوس و کنار تو هر شب

فرو بارم از دیده لؤلؤ گناری

نه لؤلؤ بود چون تو در هیچ دریا

نه چون چشم من هیچ دریا کناری

دل من ترا خواهد از هر حسابی

دل من ترا خواهد از هر شماری

مرا بر دل آری بود بر زبان نی

مرا بر زبان نی بود در دل آری

چرا بایدت هر زمان گفتگوئی

چرا بایدت هر زمان کارزاری

ز هجران بتر روزگاری نباشد

چه باید گزیدن بتر روزگاری

شکاری ز معشوق بهتر چه باشد

چه باید دویدن ز بهر شکاری

ز بیداد گیتی نترسد کسی کو

کند خدمت دادگر شهریاری

چو خورشید شاهان ابونصر مملان

کجا هست او را بصد شهریاری

بجز مردمی کردنش نیست شغلی

بجز خرمی کردنش نیست کاری

ز سائل سئوالی بود زو جوابی

ز دشمن سپاهی بود زو سواری

سرایش ز خواهنده خالی نباشد

قطاری نرفته در آید قطاری

اگر تف تیغش بجیحون در افتد

ز جیحون بگردون درافتد غباری

اگر سنگ خارا بیابد نسیمش

ز خارا بر آید بخوری بخاری

همه خسروان بار دهرند لیکن

نیاورد از آن نیکتر هیچ باری

نگارین ازان شد بساطش که دارد

ز پیشانی هر امیری نگاری

شود کاهی از لشکر او چو کوهی

شود کوهی از زخم ایشان چو غاری

پدیدار باشد میان سپاهی

چو شمعی شب تیره بر کوهساری

اگر بر مغیلانش افتد نگاهی

و گر بر نیستانش افتد گذاری

یکی را کند چرخ آزاد سروی

یکی را کند مهر چون لاله زاری

چو چرخی شود با وصالش زمینی

چو نالی شود از فراقش چناری

بود بهر هر نیکخواهیش تختی

بود بهر هر بدسگالیش داری

ایا اختیار امیران نجوید

بجز اختیار تو چرخ اختیاری

نیاید ز مهر تو جز نیکبختی

نگردد ز قهر تو جز خاکساری

نخواهد خلاف تو جز تیره روزی

نجوید رضای تو جز بختیاری

تو بیعاری و خصم بی فخر ازیرا

که کرد از نهانی خدا آشکاری

نصیب تو هر کجا بود فخری

نصیب عدو هر کجا بود عاری

کسی کومی کین تو خورده باشد

مر او را بود مرگ کمتر خماری

اگر مال قارون بدست تو آید

بمی خوردن اندر ببخشی بیاری

بود زفت پیش تو هر مال بخشی

بود خوار پیش تو هر تاجداری

چو از پیش هر گوهری در سفالی

چو از پیش هر فربهی در نزاری

الا تا بود زعفران هر خزانی

الا تا بود ارغوان هر بهاری

می زعفرانیت بادا به کف بر

به پیش اندرون ارغوان رخ نگاری