قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۸ - فی المدیحه

مرا هجران آن آهوی آمو

همی دارد چو بچه مرده آهو

زمانی روی کرده جفت آرنج

زمانی دست کرده جفت زانو

ز درد اندر دوان آن کو به آن کو

به رنج اندر روان آن سو به آن سو

مرا گویند زو برگرد هیهات

چگونه بر توانم گشت من زو

که ما را تن دو آمد باز جان یک

که ما را دل یک آمد باز تن دو

اگر بیند لب خندانْش خاتون

وگر بیند رخ رخشانْش یبغو

نه یبغو دست بردارد ز رخسار

نه خاتون چنگ بردارد ز گیسو

چو روز من به رنگ آن خط و آن زلف

چو پشت من به خم آن جعد و ابرو

بر او گیتی همانا رشک برده است

که چون او خویشتن را ساخت نیکو

نبینی باد کرده بار عنبر

نبینی ابر کرده بار لؤلؤ

یکی زیلو صبا بر دشت گسترد

ز لاله تار و از گل پود زیلو

سیاهی در میان لاله پیدا

چو در پیراهن مصقول هندو

عیان گشتند خیل لاله و گل

نهان گشتند خیل نار و لیمو

سرایان گشت بر کهسار ساری

نوازان گشت در گلزار نارو

من از عشق بتی خو کرده زاری

که دل بردنْش طبع است و جفاخو

نپاید پیش مژگانش مرا دل

نه زوبین کیا را پیش بارو

ستون ملک ابوالفارس کجا هست

پناه دین به شمشیر و به بازو

به رزم اندر به سان پور دستان

به بزم اندر به سان باب شیرو

به شهر دوستانش خار غنچه

به شهر دشمنانش خار ناژو

دهد خواهندگان را روز بخشش

در و گوهر به تنگ و زر به به تنکو

چو او دشمن‌گدازی در جهان نیست

چو او چاکرنوازی در جهان کو

نداند بستهٔ او را گشادن

اگر گردد چهارم چرخ جادو

از آهو دور همچون دشمن از فضل

به فضل آلوده چون دشمن به آهو

ز بدخواهان او ناید سعادت

چو از نی خون و از پولاد چو پو

سخاوت را دل او هست دریا

فصاحت را زبان او ترازو

الا ای پهلوان‌بندی که داری

شکسته دشمنان را پشت و پهلو

زمانه داده بر جود تو اقرار

ستاره گشته بر فضل تو خستو

خجسته بادت این دارو که خوردی

بدارادت همیشه پایدار او

اگر لختی ز تن نیروت کم کرد

روانت را از او بفزود نیرو

اگر باید و گر نی خلق دارد

فریضه خوردن درمان و دارو

الا تا باز نندیشد ز تیهو

الا تا شیر نندیشد ز آهو

سنانت باز باد و خصم تیهو

حسامت شیر باد و خصم آهو