قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۴ - فی المدیحه

ای روی تو از چشمه خورشید سما به

در روی زمین یار نیابی تو ز ما به

بی مهر و هوای تو دل خویش نخواهم

گر زو چو هوا گشت تن من ز هوا به

مهر تو تهی کرد دل ریش من از درد

از درد تهی به دل و از مهر ملا به

آزاد تنی به بود از بنده تنی لیک

ز آزاد تنی بندگی مهر و وفا به

ای سروسهی قد تو از سرو روان به

وی ماه زمین روی تو از ماه سما به

زان دل بتو دادم که سزای دل و جانی

دل دیر بدست آید دادن بسزا به

خوبی و وفا هر دو بهم گرد نیایند

خوبی همه خوبست وزان نیز وفا به

هستی تو بخوبی و وفا به ز نکویان

چون از ملکان میر بمردی و سخا به

شمس ملکان تاج شهان آنکه گه جود

از ابر چو از شیر بهنگام وغا به

پشت ضعفا اوست ز بی داد بد خلق

سالار قوی باز و پشت ضعفا به

بالا و نعم باشد در خوبی و زشتی

با خوب نعم بهتر و با زشتی لابه

ای داده باقبال تو اقرار همه خلق

در حکم یک اقرار ز هفتاد گوا به

بر خلق جهان چرخ تو را کامروا کرد

آنکس که هنرمند بود کامروا به

بانک تو همه بخشش و بخشایش و جود است

این بانک بهر حال ز دستان و نوا به

آن را که دل آویخته درد و نیاز است

آن درد و را جود و سخای تو دوا به

تنها تو بهی خود ز یکی لشگر جرار

بازی ز یکی دشت پر از کبک و قطا به

پیوسته قفا بینی دشمن را در جنگ

دشمن همه کشته به و یا داده قفا به

گفتار تو دارد ز می نوش خوشی بیش

دیدار تو دارد ز مه و مهر بها به

پرمیر و کیا بینم در گاه تو دائم

در گاه خداوندان پر میر و کیا به

آن را که بکار تو عنایت نبود نیک

همواره عنان دل در چنگ عنابه

ای میر سلیمان وش از خصم بیک روز

ملکی ستدن صد بار از ملک سبابه

مهتر به بلندی و حصینی ز که قاف

چون نجم مه و مشتری از نجم سمابه

حصنی سر او برده بعمری بهوا در

خیل تو بر او رفتند از ملک هوا به

از خشم تو خصمانت رضای تو بدادند

با بیم مدارا به و با خشم رضا به

از خلق جهان دست از آن کردی کوتاه

کاین فتح بهر جائی از شصت غزا به

از هر چه سوار است در آفاق توئی به

چون از غم شادی به و از درد شفا به

از حکم قضا حکم تو سوزنده تر آید

هر چند کم آزاری با حکم قضا به

ای شاه عطابخش ثنا ماند جاوید

پاینده نباشد چو عطا زوست ثنا به

گر در فکنی نیک بجیحون بدهد بر کذا

با هرکس نیکی کن با ما شعرا به

آنگه که خداوند من از گیتی بگذشت

گفتم که مرا از پس او جا بکجا به

از روی زمین قصد بدرگاه تو کردم

گفتم که درت از همه خلق مرا به

فخرالامرائی تو و فخرالشعرا من

فخرالشعرا بر در فخرالامرا به

ور نیستم اندر خور فرمان بدهم زود

فرمان بهنگام ز بسیار عطا به

کان را که درنگی بود از سختی ایام

اکنون که خزان آمد کارش به نوا به

جاوید بقا بادت میر مسدد

کز نعمت عالم همه در ملک بقا به

این میر بماناد ترا و همه کس را

کوهست بجای همه کس نیک و ترا به

چشم بدو دست بدی از هر دو جدا باد

جان از تن بدکیش و بداندیش جدا به