قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح ابونصر مملان

هوا همی بنکارد بحله روی چمن

صبا همی بطرازد بدر شاخ سمن

سمن شکفته فراز چمن چو روی صنم

بنفشه خفته بزیر سمن چو پشت شمن

زمین بخندد هر ساعتی چو چهره دوست

هوا بگرید هر ساعتی چو دیده من

هوا بدشت ز دیبا همی زند خر گاه

صبا بباغ ز عنبر همی زند خرمن

سپهر گشته چو گردان ز ابر آهن پوش

و زو درخش جهنده چو آتش از آهن

ز حله ابر تهی کرد کارگاه طراز

ز مشگ باد تهی ساخت کارگاه ختن

ز روی خاک در آورد آن هزار نگار

بروی آب بر آورد این هزار شکن

هیمشه حورالعین را فلک بد است مقام

همیشه اهریمن را زمین بد است وطن

کنون ز لاله زمین گشته جای حورالعین

کنون ز ابر هوا گشته جای اهریمن

زمین چو پیکر فرخار گشت نقش نمای

صبا چو آهوی خر خیز گشت نافه فکن

ز ابر گشت بکردار جان دیو هوا

ز لاله گشت بکردار چهر حور چمن

لباس دشت کنون گشت نیلگون و شی

لباس چرخ همه گشت نیلگون ادکن

ز باد برگ گل سرخ ماند بر سر آب

چو خون دشمن بر تیغ شاه شیرافکن

خدایگان جهان شهریار ابومنصور

که هست تیغ زن و دیو بند و شیر اوژن

همیشه آخته با خنجر جفا خنجر

همیشه دوخته با دامن وفا دامن

بدو کریمی نازنده چون بعقل روان

بدو بزرگی پاینده چون بروح بدن

هوای روشن با خشم او شود تاری

زمین تاری با مهر او شود روشن

میان هیچ دلی کین او نگیرد جای

چو آب جای نگیرد میان پرویزن

اگر بچشم بدی بنگرد کسی سوی او

بچشمش اندر مژگان شوند چون سوزن

بمرگ ماند هنگام کینه جستن باز

به ابر ماند هنگام خرمی کردن

برزم باک ندارد ز پیل مست و پلنگ

بجود باز ندارد ز دوست از دشمن

ایا گرفته سخا زیر کف تو مأوی

و یا گرفته وغا زیر تیغ تو مسکن

نه حاسد تو شناسد که چون بود شادی

نه ناصح تو شناسد که چون بود شیون

همیشه در دل زوار تو نشسته نشاط

همیشه در دل بدخواه تو فتاده فتن

همیشه تا نبود معدن شتاب درنگ

همیشه تا نبود موطن دربنگ ز من

تن تو باد طرب را و طیب را موطن

دل تو باد خرد را و علم را معدن