قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح شرف الدین و شمس الدین

نشاط دل کن و از لعل یار پروردین

که لاله و گل پرورد باد فروردین

صبا بدشت ز عنبر همی نهد خرمن

هوا بباغ ز دیبا همی کشد آذین

چمن نهفته سراسر بنرگس و نسرین

سمن شکفته ز نرگس چو زهره و پروین

فتاده بر گل سوری بنفشه طبری

چو خوبرویان آراسته بزلف جبین

ز نرگس و سمن و سنبل و بنفشه و گل

یکی بدشت نظر کن یکی بباغ ببین

بساط جوهریانست باغ پنداری

ز سرخ و زرد و سیاه و سپید و سبز نگین

ز ابر گشته هوا چون روان اهریمن

ز لاله گشته زمین چون رخان حورالعین

نسیم عنبر یابی چو بنگری بهوا

طراز دیبا بینی چو بنگری بزمین

بنفشه گر چو دل عاشقان کبود بود

بزلف خوبان ماند ببوی نافه چین

فضای صحرا چون لعبتان باده گسار

نوای مرغ چو آواز مطربان حزین

چو بوستان نگری هست پر بدایع روم

چو گلستان نگری هست پر طرائف چین

شد از شکوفه همه شاخ میوه لؤلؤ بار

شد از بنفشه همه جویبار مشگ آگین

بدشت گور ز سنبل همی کند بستر

بباغ فاخته از گل همی کند بالین

فلک بقوه خورشید و فر دولت خویش

ز برف باغ تهی کرد و کرد پر نسرین

چنانکه ملک ز بیداد و فتنه خالی کرد

بدولت شرف الدین حسام شمس الدین

بفر خسرو جستان امیر تاج الملک

رهاند شهر بمردی ز مفسدان زمین

اگر ببست سلیمان بقهر دیوان را

خدای خاتم و ملکش همیشه داشت قرین

اگر چه ملک سلیمان بدست شاه نبود

مخالفانش بودند همچو دیو لعین

بفر شه پسر او ببست دیوان را

نداشت خاتم لیکن خدای داشت معین

نکرد رستم دستان ز بهر کیکاوس

بروز قهر بمازندران نبرد چنین

که بوالمعالی از بهر میر جستان کرد

بدشمنان ملک بهر ملک و دولت و دین

اگر نکردی رحمت ز خون بدخواهان

بشهر بودی طوفان بدشت بودی هین

اگرچه حصن حصین داشتند با مردان

نه خیل سنگین دارد بقانه حصن حصین

ز نیزه همچو عرین بود و نیستان همه شهر

بوقت کین بستاند ز شیر شاه عرین

بقای هر دو خداوند باد جاویدان

که هر دو شیر شکارند و هر دو شیر مکین

یکی نبخشد گوهر مگر بگنج و بکان

یکی نگیرد دژها مگر بجنگ و بکین

یکی بروز سخا دلفروز چون خورشید

یکی بروز و غاجان گداز چون تنین

بتیغ این تن فرزانگان ز رنج رها

بجود آن دل آزادگان بناز رهین

بروز جنگ عدو را دفین کنند بتیغ

پراکنند ولی را بگنجهای دفین

اگر سعادت خواهی بروی آن بنگر

وگر سلامت جوئی بنزد این بنشین

زمانه را بسعادت بدان مباد بدل

ستاره را بسلامت بدین مباد گزین

یکی برادی بگذشته ز آفتاب بلند

یکی بهمت بگذشته ز آسمان برین

بگاه بخشش قارون از آن شود مفلس

بگاه رامش شادان ازین شود غمگین

یکی بخسرو ماند بمجلس از بر گاه

یکی برستم ماند بمرکب از بر زین

در اوفتند بخیل عدو بجنگ چنان

کجا بخیل تذرو اندر اوفتد شاهین

حدیث هر دو بشاهین عقل سخته بود

نوالشان نشناسد که چون بود شاهین

چو جامه ایست سخاوت بنان اینش طراز

چو خاتمی است شجاعت سنان آنش نگین

زمین ز جود کف هر دوان گرفته بزر

هوا ز خوی رخ هر دوان بمشگ عجین

همیشه تا که بود عدل و ظلم و حلم و غضب

همیشه تا که بود جود و بخل و رأفت و کین

بود ز تیغ و کف آن اساس عدل قویم

بود ز دست و دل این بنای جود رزین