قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح امیر ابوالحسن و امیر ابوالفضل

بهشت وار شد از نو بهار و بخت جوان

پدید گشت گل خرمی که بود نهان

خزان دشمن کفر از نشاط گشت بهار

بهار دشمن دین از نهیب گشت خزان

سعادت ازلی را پدید نیست کنار

سعادت فلکی را پدید نیست کران

موافقانرا همرا ز گشت جان و خرد

منافقانرا کوتاه گشت دست و زبان

خدای باز بیفزود دولت اسلام

سپهر باز بکاهید قوه کفران

مخالفان دغا را گسسته شد پیوند

موافقان هدی را درست شد پیمان

ز تازه گشتن پیمان آندو شهزاده

ز مهر جستن و دیدار آن دو شاه جوان

کنون که گشت بیکجا هژبر و شیر قرین

کنونکه کرد بهم آفتاب و ماه قران

عدیل کاهش و انده شود تن اعدا

قرین شدت و حسرت شود تن خصمان

همیشه گفت همی پور رستم آن سهراب

چو سوی ایران آورد لشگر توران

که من پسر بوم و رستمم پدر باشد

دگر چه باشد دیهیم دار در کیهان

درست بودی اندیشه و سگالش او

بدانکه دولت و بختش چنین نبود جوان

بدست این دو خداوندگار گشت پدید

مراد آن سپه آرای پهلوان جهان

کنون که این دو شه بختیار یار شدند

دگر چه دارد دیهیم دار و ملکت ران

امیر ابوالحسن آن بذل و جود را بنیاد

امیر ابوالفضل آن دین و داد را بنیان

دو شهریار کریم و دو نامدار کرام

دو اختیار زمین و دو افتخار زمان

یکی بدست چو بادی نسیم او دینار

یکی بتیغ چو ابری سرشک او مرجان

یکی سخا را معدن یکی وفا را گنج

یکی نعم را مخزن یکی کرم را کان

یکی چو باده خورد زهره باشدش ساقی

یکی چو گوی زند چرخ باشدش میدان

یکی گمان موالی کند بدست یقین

یکی یقین معادی کند بتیغ گمان

همیشه دولت آن پایدار باشد از این

همیشه نعمت این برقرار باشد از آن

نه حد کوشش اینرا پدید هست کنار

نه بحر بخشش آنرا پدید هست کران

نترسد از فلک آن کس که اینش گشت امین

نترسد از اجل آنکس که آنش داد امان

نه این بخدمت آن در شرف برد خواری

نه آن بمدحت این در سخن کند بهتان

یکی بسوزد ماهی بتیغ در دریا

یکی بدوزد زهره بتیر بر کیوان

کنند کند قضا را همی بتیز حسام

کنند سست اجل را همی بسخت کمان

بدین دو میر خرابست خانه کفار

بدین دو میر بپایست رایت ایمان

بدولت اینرا چندان بگیرد آن کشور

بدولت آن را قلعه بگیرد این چندان

که کمترین رهیی را ببخشد آن تفلیس

که کمترین رهیی را ببخشد این ختلان

چو آفتاب ببرج حمل درون آید

زمین بخندد گردد زمانه زو خندان

سرور روید از آن آفتاب در ملکت

چو لاله روید از آن آفتاب در نیسان

مثل زنند که شیری کجا میان دو رنگ

فتاده جان نرهاند بچاره و دستان

سرای اینرا برج حمل شمرد قیاس

هم از قیاس مر او را چو مهر تابان دان

بگو که چون برهاند بچاره خود را رنگ

که اوفتاد میان دو شیر بیشه ژیان

از این امیر عدو ناز جست و یافت نیاز

وزان امیر عدو سود جست و یافت زیان

سرش گران و عنانش سبک شد و نشناخت

که خرمیش سبک گردد و عذاب گران

نه دور چرخ بماند همیشه بر یک حال

نه جور دهر بماند همیشه بر یکسان

همیشه دندان سودی بجنگشان اکنون

بطوع چاکرشان گردد از بن دندان

همیشه تا بود آسان برابر دشوار

همیشه تا بود افزون برابر نقصان

ز گشت گردون نقصان این شود افزون

ز بخش کیوان دشوار آن شود آسان