قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح ابوالحسن علی لشگری

تا جهان از گل خرم شده چون باغ ارم

آهو ایمن شده بر سبزه چو مرغان حرم

از بر سوسن بین برگ گل زرد و سپید

چو پراکنده بمینا در دینار و درم

لاله و سبزه بهم در شده از باد بهار

همچو آمیخته پیروزه و بیجاده بهم

سمن از باد همی جنبد چون پشت شمن

چمن از لاله همی خندد چون روی صنم

بوستان بر گل هر روز همی آرد گل

وآسمان بر گل هر روزه همی بارد نم

گر نخورد آب طبر خون و بقم لاله ستان

چون بیاراست چمن را بطبر خون و بقم

لاله نعمان مانند یکی جام عقیق

زده از غالیه اندر بن آن جام رقم

بلبل از گلبن با چنگ بهم ساخته نای

صلصل از عرعر با زیر بهم ساخته بم

چمن آراسته از دیبا چون کاخ قباد

گلشن افروخته از گوهر چون افسر جم

ابر با کوس وعلم بسته مصاف از بر کوه

نعره رعدش کوس است و همی برق علم

گلبنان صف زده آراسته پیرامن باغ

همچو پیرامن تخت شه استاده خدم

خسرو آدمیان تاج کیان لشگری آن

که به نیکیش زند هرچه بنی آدم دم

بقلم بحر دمانست و همه موجش زر

بسنان ابر دمانست و همه سیلش دم

از بس جودش مردم نکند یاد نیاز

وز بس دادش مردم نبرد نام ستم

مهر او جان موالی بسپارد بنشاط

کین او طبع معادی بسپارد به الم

ز سخا و کرمش مردم نشناسند چه حرص

ز نشاط و طربش مردم نشناسند چه غم

الم از تیغش بر کرگدن و شیر و پلنگ

وز کفش بر درم و دیبه و دینار الم

گر دو صد شهر بگیرد نکند فخر بدان

گر دو صد گنج ببخشد نکند روی دژم

ای جهانگیر و جهانبخش بمردی و کرم

ای جگر سوز و دل افروز بشمشیر و قلم

با رضای تو ظلم گردد مانند ضیا

با خلاف تو ضیا گردد مانند ظلم

دل میران ز غم هیبت تو یافته رنج

قد شاهان ز پی خدمت تو یافته خم

آن شهانی که همی چرخ بسایند بپای

فخر دارند که سرشان تو بسائی بقدم

جان خویشان تو از ماه طرب یابد نور

چشم خصمان تو از دود بلا گیرد نم

عید فرخنده فراز آمد و نوروز بزرگ

هر دو بگذار بکام دل و غمها کن کم

ای بمردی و جوانمردی و نام از بر لوح

به ثنای تو قلم هرگز ننویسد قدتم

ای به پیمان شفیع تو خداوند عرب

وی بفرمان تو پیوسته خداوند عجم

تا نه چون سیم بود سنگ بمقدار و بلون

تا نه چون سم بود شهد بآثار و بشم

ناصحانت را هر جای حجر باد چو سیم

حاسدانت را هر جای عسل باد چو سم