قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح عمیدالملک ابونصر

نگارینا تو از نوری و دیگر نیکوان از گل

چو سنگ از گل شود پیدا چرا هستی تو سنگین‌دل‌؟

مرا حقی است بر چشمت نیارم جستن از چشمت

به چشم شوخ و باطل‌جوی‌، حق من مکن باطل

به زلفین کردیم بسته به مژگان کردیم خسته

گره بر بستگی مفکن مکن بر خستگی پلپل

اگر خواهی که غم در من نیاویزد ز من مگذر

وگر خواهی که بد با من نیامیزد ز من مگسل

رخ تو ماه حسن آمد دل من پر ز خون آمد

نه حسن از تو شود خالی نه خون از من شود زائل

چرا ایمه ترا منزل دل من گشته پیوسته

که هر برجی بود مه را یکی شب یاد و شب منزل

ندارد نیکویی صد یک ز تو خلق همه خلّخ

نداند جادویی صد یک ز تو خلق همه بابل

ترا بر سیمگون رخسار مشگ است از کله ریزان

مرا بر زردگون رخسار سیل است از مژه سائل

یکی همچون به‌گاه فضل کلک خواجه بر کاغذ

یکی همچون به‌گاه جود دست خواجه بر سائل

خداوند خداوندان عمیدالملک بونصر آن

به‌هر فضل اندرون جامع به‌هر کار اندرون کامل

نگردد هرگز او عاجز ز پیدا کردن معجز

چو ناید کاهلی از شیر گاه خوردن کاهل

سلاسل گردد از بیمش به‌تن بر موی دشمن‌را

پدید آید به تنش اندر ز بیم آن سلاسل سل

جهان از وی همی‌نازد چو جان از عقل و جسم از جان

به جسم و جان هوای او بخرد مردم عاقل

بسا راجل که روز بزم گشت از دست او راکب

بسا راکب که گاه رزم گشت از تیغ او راجل

جفا کردنش با هر کس به تأخیر و سکون باشد

وفا کردنش با هر کس به عاجل باشد و عاجل

دهد جان ایزد او روزی به مردم هست پنداری

بروزی دادن مردم کف کافی او کافل

بود با همّت او پست بر چرخ برین کیوان

بود با بخشش او خشک بر روی زمین وابل

سم قاتل به یاران بر کند همچون نسیم گل

نسیم گل به خصمان برکند همچون سم قاتل

ز بیم قهر و خشم او و هول حمله‌های او

به شهر دشمنان اندر نباشد هیچ زن حامل

بسوی دشمنان تیرش چو مرگ غفلتی بارد

زر از اختران طبعش نباشد ساعتی غافل

ایا گاه سخا حاتم بر تو کمتر از اشعب

و یا گاه سخن سحبان بر تو کمتر از باقل

اگر باز آید افلاطون نداند پیشت از دهشت

نه نه از ده نه ده از سه نه کاه از که نه چار از چل

هژبر و پیل و ماه و مهر و ابر و نیل هر شش را

خجل کردی به تیغ و تیر و رای و روی و دست و دل

به دینار آفرین خری همیشه خود چنین باشد

مجاهد گر بود پیروز و تاجر گر بود مقبل

ز اقبال تو بر گردون رسیدند آفرین گویان

ازیرا بندگان تو چو اقبالند و چون مقبل

پیاده نزد او آیند خلق از راه دور اما

روند از پیش او با حمل و اسب و استر و محمل

ز بس نیکی که من دیدم ز کافی کف او دارم

به مدح او زبان ماهر به مهر او روان مائل

الا تا سرخ باشد می به گاه تیر در ساغر

الا تا سبز باشد نی به ماه تیر در ساحل

سر تو سبز باد از فر و گور دشمن از باران

رخ تو سرخ باد از می و حلق دشمن از بسمل

ملا گردان ز مل جام و ملامت کن بدو غمرا

هلاک جان دشمن را به جام اندر هلاهل هل