قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۹ - فی المدیحه

ایا شهریاران پاکیزه دل

ز دست شما ابر و دریا خجل

بود ابر از دستتان شرمسار

بود بحر از طبعتان منفعل

ولی را وفای شما دلفروز

عدو را جفای شما جان کسل

خورد بی رضای شما هرکه آب

چو آتش شود در دلش مشتعل

کسی کو شما را بود بدسگال

بود با خدای جهان مستحل

کسی کو بقای شما را نخواست

شود زیر پای فنا مضمحل

کسی کز جهان بیندی بند او

ز ناکام کاری کندشان بحل؟

کرت باید آسایش اندر جهان

تو از دست دامان ایشان مهل

هزار آفرین باد بر جانتان

که هم کامگارید و هم محتمل

ز آسایش دهر و کام جهان

بود قسمت خصمتان دق و سل

کسی کو جدا ماند از رویتان

شود پایش از خون دل زیر گل

کسی کو ز فرمانتان سر بتافت

بتیغ زمانه همی قد قتل

زمانه بقای شما را بدهر

به پایندگی بر نوشته سجل

از آنگه که دورم ز روی شما

نداند دل من چهار از چهل

ز هجر شما شهریاران شهر

همم بیم جانست و هم درد دل

کمر بسته بادند پیش شما

شهان طراز و مهان چگل