قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۹ - فی المدیحه

ای آفریدگار چو تو نافریده کس

کار تو دانش و دهش و دین و داد بس

آنکس که یک نفس بزند بی رضای تو

باشد دلیل آنکه همان باشدش نفس

زی هر شهی نتازی هرگز برای جنگ

شهباز می نه پرد هرگز سوی مگس

حاجت به شحنه و به عسس نیست ملک را

زیرا که عدل و داد تو بس شحنه و عسس

را دان کنند از تو همی رادی اقتباس

چونانکه نور مه بود از مهر مقتبس

با دولت تو دولت و اقبال دشمنان

چون باد در سبد بود و آب در قفس

دوران به هر که هرچه دهد باز گیردش

هرچه آن دهی دگر نستانی تو باز پس

تو بحر بی کناری در جود و موج تو

در است و زر و موج بحار است خار و خس

چون کیقباد باشی در گنج و در بقا

چون بوفراس باشی بر صدرو بر فرس

کس در دیار تو نکند نوحه غیر جغد

کس در دیار تو نکند ناله جز جرس

هر سود کان ز دست تو ناید زیان بود

هر فضل کان ز پیش تو ناید بود هوس

نزدیک من مدیح تو خواندن فریضه تر

از زنده نزد مؤبدوز انجیل نزد قس

فریادرس توئی همه ملک زمانه را

چونانکه هست رسم بفریاد من برس

امسال ساز می بنمودند مردمان

بی می منم فتاده بدیماه در نکس

کاری بکس ندارم ور نیز دارمی

کاری است کاستوار ندارم بهیچ کس

انگور هفته ای بود ایخواجه زینهار

من بنده را ز راه کمین و درین سپس کذا

بادات جاودان زبر و زیر تاج و تخت

بادات جام و مسند پیوسته پیش و پس