قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۱ - در مدح ابوالخلیل جعفر

همیشه بد بود اندوه و درد فرقت یار

بتر بوقت گل و صبح روزگار بهار

کنونکه باد بهاری کنار پر گل کرد

تهی شده است مرا از گل و بنفشه کنار

بهار رویش بر من حصار کرد فراق

کنون که لاله و گل سر برون کند ز حصار

ز درد فرقت آن چون چنار قامت دوست

همی بنالم چون فاخته بشاخ چنار

ز هجر سی و دو لؤلؤ همی عقیقی گشت

مرا دو جزع چو دو شنبلید لؤلؤ بار

گل وصال دلم شاد کام داشت و کنون

همی خلد دل ریشم غم فراق بخار

وصال سالی نرزد بیکشبان فراق

چنانکه مستی نرزد به نیمروز خمار

چگونه باشد از این خسته تر بگیتی دل

چگونه باشد از این بسته تر بگیتی کار

ز دوست فرد شدن با غمانش گشتن جفت

ز یار دور شدن با بلاش گشتن یار

شدن ز یار جدا درد یار باشد صعب

چگونه باشد گشتن جدا ز یار و دیار

غم فراق تو دینار کرد گلنارم

فراق داند دینار کردن از گلنار

بوصلش اندر بسیار خرمی دیدم

بهجرش اندر خواهم گریستن بسیار

اگرچه هست تنم خسته از جدائی دوست

وگرچه هست دلم تافته ز فرقت یار

فراق یار فرامش کنم چو یاد آرم

ز رفتن ملک شهر بخش گیتی دار

ابوالخلیل خداوند خسروان جعفر

که نام جعفر بسترد دستش از دینار

چه سنک باشد در دست او چو سیم حلال

چه خاک باشد در دست او چو زر عیار

همیشه ترسد از او خصم ملک و دشمن دین

چننکه مردم غماز ترسد از عیار

کسی کجاش بود بی رضای او گفتن

کسی کجاش بود بی هوای او دیدار

بکامش اندر دندان شوند چون سوزن

بچشمش اندر مژگان شوند چون مسمار

اگر جهان بستاند همی نیارد فخر

وگر ببخشد سیصد خزانه دارد عار

از آنکه نیست جهان را بنزد او قیمت

از آنکه نیست درم را بنزد او مقدار

ز زر و گوهر زی او ثناگری خوشتر

سئوال خوشتر نزدیک او ز موسیقار

بکام حاسدش اندر چو قار گردد شیر

بجام ناصحش اندر چو شیر گردد قار

بسا که روز شمار ایستاده باید ماند

اگر کنند شمار عطاش روز شمار

یکی ز لشگر شاهی چو تو ندید فلک

یکی ز لشگر شاهی چو تو ندید سوار

ز سنگ روید از آن بر پی ولیش سمن

ز آب خیزد از این بر لب عدویش خار

ایا بمسطر تدبیر کرده ملکت راست

جهان بر اعدا کرده چون نقطه پرگار

بکف راد فزائی بجانور روزی

بلفظ خوب زدائی ز طبعها زنگار

ز آب ابر سخای تو قلزمست سرشگ

ز تف آتش تیغ تو دوزخ است شرار

بخواب نوشین اندر شدند خلق بدان

که هست رأی تو بیدار و بخت تو بیدار

بشادمانی هستند خلق مست که هست

دلت به مستی و هشیاری اندران هشیار

ایا بدیدن تو چشم خلق گشته قریر

ایا بدولت تو یافته زمانه قرار

همی روی بسعادت بدرگه سلطان

جهان روشن بر بنده کرد خواهی تار

بهار من چو تو آنجا بوی بود چو خزان

خزان من چو تو اینجا بوی بود چو بهار

اگرچه بر من دوزخ شود ز فرقت تو

شود سپاهان از مقدم تو جنت وار

اگرچه مارا تیمار بی نشاط رسد

رسد بسلطان از تو نشاط بی تیمار

از آن عزیزتر اندر جهان ندارم روز

که باز گردی تو شادمان و خصمان خوار

بجای زر بنهم روی پیش تو بر خاک

بجای در کنم دیده بر سر تو نثار

چنان نثار کنم در مدیح تو دل و جان

که تا جهان بود از نام تو بود آثار

همیشه تا بر دزدان ز دار یابد رنج

همیشه تا ملکان را ز تخت باشد دار

تن موافق تو باد دائم از بر تخت

بر مخالف تو باد دائم از بر دار

کسی که قدح تو گوید ز بخت برنخورد

همیشه باش تو از ملک خویش برخوردار