قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۲ - در مدح ابونصر مملان

گرد کافور است گوئی بیخته بر کوهسار

تیغ پولاد است گوئی ریخته بر جویبار

تا زمین کافور گون گشت و هوا کافور بار

راست همچون طبع کافور است طبع روزگار

ابر گسترده است قاقم بر درخت اینک ببین

زاغ پیدا چون دم قاقم میان شاخسار

کوه زیر برف همچون قار پوشیده بسیم

برف زیر زاغ همچون سیم آلوده بقار

باد خوارزمی بهامون اندرون اکنون ز برف

غارها سازد ز کوه و کوهها سازد ز غار

نیکبختانرا کنون با آتش و باده است شغل

نیکمردانرا کنون با بربط و نایست کار

باده ای باید کنون چون توده یاقوت سرخ

آتشی باید کنون چون خرمن زر عیار

با همه جفتم ولیکن فردم از دیدار دوست

با همه یارم ولیکن دورم از پیوند یار

کاین همه باشد نباشد دوست باشد کار سخت

کاین همه باشد نباشد یار باشد کارزار

تا جدا گشت از کنار من نگار سیم تن

از دو دیده سیم بارم من همیشه در کنار

گل بسی چیدم گه وصل از رخان آن صنم

می بسی خوردم گه بوس از لبان آن نگار

زان گل اکنون نیست حاصل در دل من جز خسک

زان می اکنون نیست حاصل در سر من جز خمار

بر همه کس کامرانم عشق بر من کامران

با همه کس کامکارم عشق با من کامکار

عشق او تیمار گشت و طبع من تیمارکش

عشق او اندوه کشت و جان من اندوه خوار

هم ز عشقش برگزندم هم ز هجرش بر نهیب

همچو صیدش پا بدامم همچو زلفش بی قرار

چون روان من بنالد رعد هنگام خزان

چون سرشگ من ببارد ابر هنگام بهار

برق افشاند شرر مانند تیغ پادشاه

ابر بارد سیم همچون دست راد شهریار

آفتاب شهریاران میر ابونصر آنکه هست

از بزرگان اختیار و بر ملوکان افتخار

نیکنامی را قوام و شادکامی را نظام

پادشاهی را قرار و شهریاری را مدار

مردمی زو گشت افزون سفله گی زو گشت کم

آفرین زو شد گرامی خواسته زو گشت خوار

دشمنان از تیغ گوهردار او گوهر گسل

دوستان از کف گوهر بار او گوهر ببار

گوهر از دستش نیابد روز بخشیدن امان

دشمن از تیغش نیابد روز کوشش زینهار

گر نبودی اختیار مردم گیتی همه

از همه گیتی نکردی دولت او را اختیار

خسروانش زیر دست و زائرانش زیردست

مهترانش بردبار و شاعرانش بردبار

در زمینی کو بود روزی بمردی جنگجوی

در مکانی کو بود روزی بشادی باده خوار

در کشان آن زمین باشد همیشه جنگجوی؟

کشتزار آن زمین باشد همیشه میگسار

دیگرش پندارد امروز آنکه هستش دیده دی

دیگرش پندارد امسال آنکه هستش دیده پار

زانکه فضل نو دهد هر ساعت او را آسمان

زانکه فر نو دهد هر ساعت او را روزگار

آنکه باشد بختیار او را نباشد بد سگال

وآنکه باشد بد سگال او را نباشد بخت یار

بر سپهر مهر او تابنده از دولت نجوم

بر درخت بخت او بارنده از دولت نثار

رایت او آفت جان معادی روز جنگ

طلعت او راحت روح موالی روز بار

گر کند ابلیس مهرش را بجان اندر نشان

ور کند جبریل کینشرا بطبع اندر نگار

آن رود با هر عقابی در جنان روز حساب

وآن رود با هر ثوابی در سقر روز شمار

ای همیشه دوستدار خواستار زر و سیم

همچو زر و سیم را درویش سفله خواستار

نام اگر جنگ تو جوید بازگردد سوی ننگ

فخر اگر کین تو جوید باز گردد سوی عار

روز هیجا تا سپر گیرند گردان پیش تیغ

تا بزوبین صید کرده دام را گیرند زار

باد شمشیر ترا جان بداندیشان سپر

باد زوبین ترا جان بداندیشان شکار