قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۸ - فی المدیحه

ای کرده تیره روز معادی بتیغ و تیر

آمد بخدمت تو گرانمایه ماه تیر

بنشین بناز شاهی و باده دریده خور

لب را ز نوش بهره و جان را ز باد تیر

رفتی بتاختن بسوی شهر دشمنان

تا چون کجا رود ز کمان سوی صید تیر

آن خیلها شکستی کش تیر دل گذار

آن قلعه ها گرفتی کش سرفراز تیر

پژمرده شد ز تیر تو جان مخالفان

چونانکه لاله پژمرد از باد ماه تیر

اکنون که خیلها بشکستی تو شکر کن

واکنون که قلعه ها بگرفتی تو پند گیر

ار جو که تو بگیری ملک همه جهان

چونانکه ملک ایران از دشمن اردشیر

این کارها که بر تو گشاده شود همی

باشد دلیل آنکه شوی بر ملوک میر

در دشمنانت گرچه کثیرند خیر نیست

چونانکه گفت یزدان لاخیر فی کثیر

گردون ترا مطیع و زمانه ترا سمیع

یزدان ترا ظهیر و زمانه ترا نصیر

باشد میان ترکان قد تو راست زآنک

نبود ترا شبیه و نباشد ترا نظیر

چونان کجا ز سندان تیر تو بگذرد

سوزن بجهد نگذرد ازو شی و حریر

در کام دشمنانت شود شهد چون شرنگ

در دست حاسدانت شد زر چون زریر

گردون بجای همت تو پست چون زمین

دریا بجای دو کف تو خرد چون غدیر

چون در عرین هژبر بوی از بر سمند

چون بر سپهر مهر بوی از بر سریر

از کف و تیغ تست همه اصل صاعقه

وز زهر خشم تست همه اصل زمهریر

گیتی بدانش و هنر خویش یافتی

کس پادشه نگردد بر خلق خیر خیر

تا بانگ نای زیر کند گوشها چو گل

تا زخم تیغ و تیر کند چشمها چو قیر

چشم عدوت باد پر از زخم تیر و تیغ

گوش ولیت باد پر از بانگ نای وزیر

تا این جهان پیر بود باش تو جوان

وز خیل دشمنانت مباد ایچ خلق پیر