قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۶ - در مدح ابوالفتح علی

اگر بتگر چنو داند نگاریدن یکی پیکر

روا باشد اگر دعوی خلاقی کند بتگر

نه چون او پیکری آید نه حورالعین چنو زاید

نه گر باشد پری شاید چنو هرگز پری پیکر

بدو رخ چون شکفته گل بدو لب چون فشرده مل

یکی بندیست بر سنبل یکی مهریست بر گوهر

بگل بر تافته زلفش بهم بربافته زلفش

بعنبر یافته زلفش بشم و زیب و رنگ و فر

پری خوبی ستاند زو و مه خیره بماند زو

همی فریاد خواند زو روان مؤمن و کافر

بدل ماننده آهن زو شی کرده پیراهن

بپای اندر کشان دامن همی آید بر چاکر

قبای زرد پوشیده برخ بر ماه جوشیده

خمار و خواب کوشیده هم اندر دل هم اندر سر

دو چشم از خواب شبگیران بسان چشم نخجیران

دو رو چون شعله نیران شکسته زلف چون چنبر

نگار مجلس افروزی دلارای روان سوزی

همی دارد مرا روزی ز غم سالی برنج اندر

هرآنگه کم بیاد آید همه تدبیر باد آید

از او بی داد و داد آید بدین و داد من ایدر

شرنگ آمیز شد کامم ز کام خویش ناکامم

که شاید بر دهد کامم جدا گشته ز خواب و خور

بتا هم ناز هم نوشی بلاجوئی بلاکوشی

ندارد سود خاموشی کنون از عشق تو دیگر

بخوبی شمع بازاری ز تو بازار بازاری

نه بگذاری نه باز آری دل بی یار و بی یاور

تو خورشیدی و من ماهم تو افزونی و من کاهم

برخ ماننده کاهم گشاده بر رخ از غم در

بدان با دام شیرافکن سپاه صبر من بشکن

چو صف لشگر دشمن سنان خسرو خاور

سرگردان ابوالفتح آنکه روز رزم زو گردان

بوند اندر زمین گردان بخون اندر نهاده سر

علی کز همت عالی جهان کرد از بدی خالی

بپیروزی و برنائی شده بر خسروان سروان سرور

جهان را پای پیش او مهان را جای پیش او

ندارد پای پیش او بروز رزم شیر نر

می آراید ایران را همی مالد دلیران را

چو روبه کرد شیران را بنوک نیزه و خنجر

بدشمن تاختن خواهد ازو کین آختن خواهد

جهان پرداختن خواهد بشمشیر از بلا و شر

همه جود است گفتارش همه جنگست کردارش

کسی کو دید دیدارش نخواهد زینت و زیور

ولی و بد سگال او همی یابند مال او

فزونتر باد سال او ز قطر بحر و ریک بر

چو بر بالای میمون او برزم اندر نهد یون او

بود فرخ فریدون او عدو ضحاک بد اختر

چو او در کارزار آید عدو را کارزار آید

درخت کین ببار آید چو او مغفر نهد بر سر

بداندیش از کمند او نبیند تنگ بند او

ز بیم جان بجنگ او زمین اندر زند مغفر

چو او تیر و تبر گیرد قضا راه قدر گیرد

زمانه زو حذر گیرد چو او بیرون کشد خنجر

از او رادی پراگنده وز او زفتی سرافکنده

سعادت پیش او بنده سیاست پیش او چاکر

ایا دارنده کیهان که هم دردی و هم در مان

کند دولت همی پیمان که از تو برنتابد سر

عدو اندر دریغ از تو سر از بدخواه و تیغ از تو

ندیده کس گریغ از تو بروز رزم در لشگر

سعادت باد یار تو سر دشمن شکار تو

بناز اندر قرار تو بهر جائی و هر محضر

مرا تا بنده خواندی تو به پیش اندر نشاندی تو

بهر دولت رساندی تو سرم را تا بماه و خور

همی نازم بفر تو همی نازم بزر تو

رسیدم زیر پر تو بنام و عز و کام و فر

ایا چون تندرستی خوش بکردار جوانی کش

شه دشمن کش و کین کش گشاده کف گشاده در

الا تا در بهاران خوش نیاید در جهان آتش

الا تا آب و تا آتش بیکجا ناید اندر خور

بباغ اندر نگاه گل پدید آید سپاه گل

بنفشه در پناه گل چو زلف اندر رخ دلبر

به پیروزی بقا بادت همه کامی روا بادت

از انده جان جدا بادت بتو پیوسته و فخر و فر