قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۸ - در مدح میر ابوالهیجا منوچهر

چون شمال مهرگان اندر هوا پویا شود

زاغ گنگ اندر میان بوستان گویا شود

نار چون بیجاده گردد سیب چون مرجان شود

آب چون پیروزه گردد خاک چون مینا شود

هست هم دینار و هم دیبا گرامی از چه رو

خوار گردد رز که چون دینار گون دیبا شود

گر گل رعنا برفت از گلستان پژمان بباغ

سیب زرد و لعل همرنگ گل رعنا شود

گر هزار آوا برفت از باغ و بستان باک نیست

بر عصیر اکنون هزاران کس هزار آوا شود

بوستان گردد پر از قندیل زرین از ترنج

وآسمان را بر سیه چون چادر ترسا شود

نقطه های سرخ پیدا بر کران سیب زرد

همچو عاشق را برخ بر خون دل پیدا شود

شب چو روز هجر مه رویان کند بالا دراز

روز چون شبهای وصلت کاسته بالا شود

لؤلؤ لالا شود همچون شبه بر تاک رز

هم شبه مانند عقد لؤلؤ لالا شود

شاخ به شد گوژ و به را کرد گرد از بهر آن

گه گهی چوکان و گوی میر ابوالهیجا شود

مهتر و مولا منوچهر آنکه مهر اندر سپهر

چهر او را هر زمانی کهتر و مولا شود

هاویه با فر او ماننده جنت شود

بادیه با جود او ماننده دریا شود

جد او را کرد والا کردگار اندر ز می

بس نماند تا چو جد خویشتن والا شود

حکمها را کردگار اندر ازل بخشیده کرد

این ملک امروز گردد آن ملک فردا شود

گر فلک ملکت بمردی بخشد و جود و خرد

او به خیل و مملکت والاتر از آبا شود

گر مرا گویند کی نازی پس از میر اجل

آن زمان نازم که نیمی از جهان او را شود

حسن یوسف دارد و تأیید یوسف زین قبل

مرد نابینا که بیند روی او بینا شود

از خلاف و کین او برنا بود پیر خرف

وز رضا و مهر او پیر خرف برنا شود

بر هواخواهان او و بر ثناگویان او

سنگ چون یاقوت گردد خار چون خرما شود

هرکجا مبداء بود با تیغ او مقطع شود

هرکجا مقطع بود با کلک او مبدا شود

مدح او گفتن کند تلقین فضائلهای او

شاعر نادان بگاه مدح او دانا شود

آفرین بر حاسدان او همی نفرین شود

مرغوا بر ناصحان او همی مروا شود

مردم کانا که دارد مهر او دانا شود

مردم دانا که جوید کین او کانا شود

او چنان تازد میان صف دشمن روز جنگ

کانکه در جنت بدیدار رخ حورا شود

روز کوشیدن بگیرد دشمن او پیش و پس

راست گوئی در میان دشمنان عمدا شود

شاد و خندانست خصم او که دور است او ز خصم

شاد باشد هرکه سوی داوران تنها شود

ای خداوندی که گر روی تو اعمی بنگرد

از فروغ روی تو بیناتر از زرقا شود

باز زی تو بنگرد شاطرتر از شاهین شود

زاغ زی تو بگذرد نیکوتر از عنقا شود

چون تو نیکوروی و نیکوصورت و نیکولقا

کس نه بیند گر ز جابلقا بجابلسا شود

بر بداندیشان تو بر دشمن خویشان تو

پرنیان چون خار گردد در چون خارا شود

باد با نام تو راهش گر بشورستان فتد

خاک شورستان از او چون عنبر سارا شود

تا سرشگ ابر از خضرا بیاید سوی بوم

تا غبار از بوم سوی گنبد خضرا شود

باد سر خضر از شادی نیکخواهان تو را

تا ز غم روی بداندیشان تو غبرا شود

باد فرخ بر تو عید و ماه مهر و مهرگان

تا دل خلق جهان در مهر تو یکتا شود