قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۹ - فی المدیحه

ملکا تنت ز جان آمده جانت از خرد است

اورمزدی تو و فرخنده سپندارمذست

شادمان بنشین و ز دست دلفروز بتان

باده بستان که جهان با دل خصمانت بداست

وعده عمر تو از یزدان صدبار ده است

وعده ملک تو از باری ده بار صداست

بخت فیروز تو پاینده تر است از که قاف

بخت خصمان تو چون آب میان سبد است

در بر بخشش تو بخشش پرویز هبا

بخوشی لفظ تو دستان زدن بار بداست

دشمن خود بود آنکس که بود دشمن تو

آن کجا دوست ترا دوست تن و جان خوداست

بزمی بر تو چنانی که بگردون بر مهر

بجهان در تو چنانی که بجان در خرد است

هست مقراضی منسوج بچشم تو چنان

که بچشم دگران کهنه پلاس نمداست

بهمه کاری توقیع همی زن که فلک

بهمه کار تو تا محشر توقیع زد است

هرکه او دست بکین تو فشاند شب و روز

بر تن و جانش ز بخت بد دائم نکداست

باد چندانت به پیروزی در ملک بقا

که به آفاق درون مرد و زن و دام و دد است