باد صبا به باغ دگربار بار یافت
شاخ از سرشگ ابر گهربار بار یافت
نوروز چون دمیدن باد بهار دید
با ماه دی به کینه و پیکار بار یافت
دی باغ جای زاغ نگونسار بد ولی
امروز جای زاغ نگونسار سار یافت
چون رخ نهاد بلبل سرما زده به باغ
بر هر چمن ز لاله و گلزار نار یافت
ابر بهار چشم مرا در فراق یار
با خویشتن به گریه بسیار بار یافت
کرد آب در هوا گهر آمیغ میغ را
برق آزمود بر سر هر تیغ تیغ را
تا باغ را نسیم صبا داد داد باز
آورد ابر گریه و فریاد باد باز
تا چشم ابر کرد روان دجله بر زمین
گردون به باغ زینت بغداد داد با
یک چند بود باغ تهی از جمال و حسن
کردش چو خلد خرم و آباد باد باز
گر حکم زادن از شکم است ای عجب چرا
پشت چمن به سوسن آزاد زاد باد
تا باز شاد شد دل بلبل ز گل دلم
گشت از وصال آن گل نوشاد شاد باز
گل باز نزد آن بت فرخار خار شد
بر دل ز وصل او غم دشخوار خوار شد
ترکی که خوشترست ز مشکوی کوی او
سروی که هست چون گل خود روی روی او
گر جای سرو جوی بود پس چه ساختند
از دیده عاشقا بلا جوی جوی او
آورد گرد ماه خطی کز جلال اوست
شب رنگ او گرفته و شب بوی بوی او
گردد چو مشک آب در آموی اگر زنند
یک ره در آب چشمه آموی موی او
گوئی که گو یکیست عقیقین ورا دهن
وین طرفه ترکه هست سخنگوی گوی او
تا بر دل من آن بت طناز ناز کرد
صد در ز ناز بر دل من باز باز کرد
شب را به نور روی چو مهتاب تاب داد
دل را به بند سنبل پرتاب تاب داد
آواره کرد از دلم آن صبر کو مرا
با تیر چشم او گه پرتاب تاب داد
مسکین دلم در آتش هجران بسوخت ولی
در عشق او تمامت اسباب آب داد
ای من غلام آن رخ رخشان که دیده را
در شب چو آفتاب جهانتاب تاب داد
دارد دو لب بسان دو عناب گاه وصل
جان را می از میان دو عناب ناب داد
از غمزه کشت در مه تیرم ولی ز آب
گمراه تشنه را به مه آب آب داد
ای دوست در جهان چو تو عیار یار نیست
کو دل که از فراق تو بازار زار نیست
جانا گل از رخ تو به نیرنگ رنگ برد
وز چشم آهوانه ز هر رنگ رنگ برد
با ما نساخت گرچه به بازار نیکوئی
صد ره ز شکر آن دهن تنگ تنگ برد
جان برده رضای تو برگفت چونه ز دل
آوازه غمت به یک آهنگ هنگ برد
خوردم به یاد تو می خون رنگ روی دوش
تا از دل من آن می خون رنگ رنگ برد
از بس که لحن شعر من اندر ثنای شاه
بر چرخ رفت زهرسوی چنگ چنگ برد
همواره بخت را به منوچهر چهر باد
بر وی ز چرخ شفقت وز مهر مهر باد
خاری که در وفاش بپرورد ورد شد
روئی که از جفاش بیازرد زرد شد
نامرد چون پرستش درگاه او گزید
زآن خسرو جوان جوانمرد مرد شد
از بس که سود شخص عدو مرکبش به پی
زیر سمش گیا که بیاورد ورد شد
آن اژدهاست خنجر او کش به گاه جنگ
شد خورد جان دشمن و در خورد خورد شد
هنگام سیر ز آفت سم سمند او
این پیک ره نورد جهانگرد گرد شد
شاهیکه گرد ملک خود از سور سور کرد
تا سور و ماتم اجل از دور دور کرد
خور گرچه نور بخشد هر ماه ماه را
روبد بدیده پیشش صد راه راه را
شاهان ز تاج و گاه، شرف یافتند و او
گه تاج را شرف دهد و گاه گاه را
گر گاه در پناه وی آید ظفر دهد
بر کهربا به تیغ عدو کاه کاه را
گه پیشش از تواضع چون نعل مرکبش
قد خم همی پذیرد هر ماه ماه را
شاهان اگرچه بنده ملکشاه را بدند
زیبنده بنده صد چون ملکشاه شاه را
عمر ورا عدد صد و پنجاه سال باد
با هر یکی عدد صد و پنجاه جاه را
هر دل که در هوای وی آسوده سود دید
مرگ خود آنکه کین وی افزود زود دید
بر چرخ گر به نور برد تیر تیر از او
خورشید و مه شوند بتا خیر خیر از او
تدبیر کین او چو کند دشمنی شود
در پیش پایش آن همه تدبیر بیر از او
روز مخالفان ز نهیبش چو شب شود
شام موافقان همه شبگیر گیر از او
بنگر کمان کین به کمین در کفش که نیست
ایمن به شام شاه و به کشمیر میر از او
خورشید ره به سوی مه دی نهد ز بیم
گر شه رها کند به مه تیر تیر از او
چون خشم او شود گه کین و ستیز تیز
گردون کند نفیر که ای رستخیز خیز
ای داده چرخ در همه احکام کام تو
گردون مسخر تو و اجرام رام تو
معصوم همچو نام خدای بزرگوار
در لفظ ها ز فحش و ز دشنام نام تو
بنهاد دوست وار زمانه به دست قهر
بر پای دشمنان تو مادام دام تو
دایم به روز عز و به شب دولت آورند
از چین سحرگه تو و از شام شام تو
اسباب لهو و عشرت و اندوه و رنج را
آغاز باده تو و انجام جام تو
در عالم از سخای تو موجود جود شد
چوب از کفت به طالع مسعود عود شد
شاها تو را ز دولت و اقبال بال باد
ملک تو را ز حاصل اعمال مال باد
هر مفضلی که منکر افضال تو بود
از فضله فضول در افضال ضال باد
رایت همیشه در همه احکام کام یافت
خصمت مدام در همه اشغال غال باد
هنگام بار قد الف وار خسروان
در خدمت تو چون قد ابدال دال باد
با قدر و جاه و دولت و عز و شرف تو را
صد بار به ز پار و ز امسال سال باد
بر دوستان ز جود خود انعام عام کن
بر دشمنان ز کین خود اندام دام کن