فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - قصیده

ای به جلال تو شرف، قدرت ذوالجلال را

گشته کمال تو گوا، قادر پر کمال را

طالع خوبت از نظر کرده هبا هبوط را

اختر سعدت از شرف، داده وبا وبال را

راه نموده همتت معرفت و علوم را

جاه فزوده خدمتت، منفعت و منال را

داور بی ریا توئی، دولت دین و داد را

منعم بی غرض توئی، نعمت ملک و مال را

نکهت عود تر دهد، باد سخات بید را

لذت نیشکر دهد، نیل عطات نال را

سوی فرشتگی کشد مردمی تو دیو را

خوی پیمبری دهد، معرفت تو ضال را

عادت سرعت و سبق حکم تو شد نجوم را

غایت رفعت و سکون، حلم تو شد جبال را

تا ز نهاد ملک تو، رست نهال داد و دین

سد ره خلد شعبه شد، شعبه آن نهال را

چون ز نواله کرم، خوان نوال شد تهی

جود تو از وجود خود، داد نوا نوال را

تا ز کف تو بس که شد خواسته و خواسته

نام نمانده در جهان، نیستی و سئوال را

آجم سعد را فلک، کرد عیال قدر تو

تا تو براتب علا، برگ دهی عیال را

هم نرسد مسیح را، صد یک ارتفاع تو

گر به نهم فلک برد، رفعت انتقال را

از پی راحت جهان، دایره کرد بر فلک

عدل محیط شمل تو، نقطه اعتدال را

بر سر بام هصن تو شمل هلال هر شبی

چوبک پاسبان شود، هندوی گوتوال را

شیر دلی تو را رسد، کز در بارگاه تو

یاری کمترین سگی، شیر کند شغال را

از تف تاب تیغ تو، تابه تافته شود

لجه بحرگاه کین، شخص نهنگ وال را

رو که به خاک درگهت، گنبد آینه صفت

داد جلا هر آینه، آینه جلال را

تیغ چو آیت آتشی، در دل بد سگال زد

کآتش چرخ چارمین، مانده ازو زگال را

خوارترین سعادتی، از دهش تو بر زمین

نیست میان اختران، خوبتر اتصال را

ترک شمال را سبک، باز نبست راه کس

تا سر آهنین نشد، خنجر تو شمال را

گر نشود جهان به جان، حلقه به گوش حکم تو

گوش نهاده بایدش، خواری گوشمال را

تا به تو استوار شد، قاعده وقار دین

نیست قرار در جهان، قاعده ضلال را

چرخ به آخرالزمان از پی بدو ملک تو

پایه همی دهد ز تو، مایه انفعال را

گر به زبان لال بر، نقش کنند نام تو

معجز نام تو دهد، نطق زبان لال را

تا به هنر نژاد تو، ز آرش جم درست شد

نام نمانده در هنر، تخمه سام و زال را

ای ز تو دیده جوی خون، دشمن کینه جوی را

وی ز تو جان زگال غم، دشمن بدسگال را

عید رسید عیش کن، کز پی موسم خزان

فر تو فرخی دهد، عید خجسته فال را

علت دوده رفع شد، شاید اگر به جام می

دفع کنند عاقلان، علت قیل و قال را

مجلس تو بهشت شده، هست حلال می در او

جز به بهشت کی بود، وعده می حلال را

وقت خوش است خوش بود، در پی این ثنای خوش

خوش غزلی که در خورده، صورت حسب حال را