عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۴

دل و جانم ببرد جان و دلم

بی دل و جان بماند آب و گلم

متحیر شدم نمی‌دانم

کین چه درد است در نهاد دلم

این قدر آگهم کز آتش عشق

آتشین شد مزاج معتدلم

چون بود کشته از کشنده خجل

کو مرا کشت و من ازو خجلم

بحلی خواستم چو خونم ریخت

و او ز غیرت نمی‌کند بحلم

سجلی ساختم به خونم لیک

نیست یک تن گواه بر سجلم

جان عطار مرغ دنیا نیست

گو برآی از نهاد محتملم