مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۴

با شبروان شدم به در یار نیم شب

جستم بسوی حضرت او بار نیم شب

در گرچه آهنین بدو مسمار آتشین

آهم نه در گذاشت نه مسمار نیم شب

خورشید بود قافله سالار آسمان

بربست رخت قافله سالار نیم شب

شب را هزار طره فزون بود و کس ندید

بی آه سرد از آن همه یک تار نیم شب

هر جام می که عقل به من داد نیمروز

آمد به رغم من همه در کار نیم شب

آن جا که دیده ها ز غمش خون همی گریست

رفتم نهان ز دیده اغیار نیم شب

آواز داد هاتف غیبی حذر کنید!

کامد حریف مست دگر بار نیم شب

چون مهره خسته شد دلم از بس که بر گرفت

مهر راز در خزانه اسرار نیم شب

امروز شکرین سخنم زانکه کرده ام

قوت روان ز لعل شکر بار نیم شب

صبرم چو ناخن از پی آن سر بریده شد

کاورد خون به ناخن من یار نیم شب

زنهار در زبان مجیر از چه ماند از آنک

از یار باز گشت به زنهار نیم شب