عقل من در عشق خواری می کشد
صبر باری بی قراری می کشد
هر شبی بر اشگ چشمم تا به روز
دست هجرانت سماری می کشد
روز روشن کار دل آسانترست
رنج تو شبهای تاری می کشد
پای تو عالم ندارد تا ترا
سر سوی زنهار خواری می کشد
آنکه تا او بود غمخوار تو بود
از غمت یارب چه خواری می کشد
گفتمت یک بوسه گفتی جان بده
دلبرا کیکت عماری می کشد