مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۴

قاعده ای نهاد خوش حسن تو باز در جهان

عشق تو زد سه نوبه ای بر در دار ملک جان

شعبده لب ترا از پی دلبری فلک

ماند به شکل حقه ای مهره مار در دهان

از تو من شکسته دل همچو پیاله در خطم

زانکه چو جرعه خون من ریخت غم تو رایگان

سکه حسن تازه کرد از تو سپهر بوالعجب

خیز و به ما ز قند لب چاشنیی بیار هان!

بی نمکی مکن چو خاک از سر خوی آتشی

کز دل ماست خوش نمک دیگ غم تو در جهان

سینه مکن که روی من از تو گرفت زنگ غم

یک نفسم به روی خود از تف سینه وارهان

گشت سیه سپید و خوش چشم من از خیال تو

تا دهدم در آینه از رخ و زلف تو نشان

دیده من ز خار غم از چه نمی شود تهی؟

زانکه ز عکس روی تو چشم من است گلستان

رو که ز مه نکوتری تا ز هوس همی رود

سر زده و کبود لب گرد در تو آسمان

هم نکند به بوسه ای لعل تو تا نبیندم

همچو سفال نو شده خشک لب از تو هر زمان

در طلبت همی دوم چون سگ پای سوخته

گرچه ز ناز هر زمان خام تری چو استخوان

حلقه به گوش تو شدم چند ز چشمم افگنی

بار غمم سبک بکن سر به چه می کنی گران؟

راست چو شمع وقت روز از بر من کران مکن

چون دل و جان نهاده ام با تو چه شمع در میان

دل به دو نیمه می کنم با تو به شکل پسته ای

با من اگر شبی شود فندق تو شکر فشان

رو که به عون آسمان هستی از آن رخ چو مه

نایب آفتاب تو سایه حق خدایگان