مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۸

هر شب که سر به جیب تحیر فرو برم

ستر فلک بدرم و از سدره بگذرم

اندر بها ز گوهر عالم فزون بود

هر در که من ز بحر تفکر بر آورم

عنقا شوم به مغرب عزلت که آفتاب

غوغا نیاورد ز پی فتنه بر درم

گه بر فلک پرم که سبکروح صورتم

گه برثری زنم که گرانمایه گوهرم

دست خسان دگر حجرالاسودم مدان

اکنون که من به کعبه عزلت مجاورم

نقد سخن ز خاطر من تازه شد که من

از طبع و رخ معاینه هم کوره هم زرم

دهر ار میان به خدمت من بست همچو نی

شاید که من زخوش سخنی رشگ شکرم

خودبین شدم که هر نفس از جرم آفتاب

دارد سپهر آینه اندر برابرم

غافل نیم ز عالم جان در بسیط خاک

مانند آفتاب هم آنجا هم ایدرم

ز هر زمانه گر به قناعت توان شکست

باور کنم که من همه تریاق اکبرم

گر حرص زر طلسم دلم بشکند رواست

کز دل شکسته بند طلسم سکندرم

نسل سخن ز خاطرم اکنون پراکند

کامد عروس وار قناعت به بسترم

طفلان طبع من به صفت ترک چهره اند

وین طرفه تر که ار منیی بود مادرم

پروین شدست بیدق زرین آسمان

بر طمع آنکه نطع معانی بگسترم

خوان زمانه طبع من آراست بهر آنک

بر خوانش تره شد سخن تازه و ترم

بس در خورم به عالم بی مایه زانکه اوست

مزکوم سر گرفته و من گوی عنبرم

هر شب قبای صبر بسوزم به آه گرم

وز دست صبح پیرهن خویش بر درم

کلکم، عجب مدار اگر درد سرکشم

شمعم، شگفت نیست اگر خون دل خورم

همچون بیاض روی سپیدم ز بهر آنک

در کار فقر راست تر از خط مسطرم

در راه من یکی است اثیر و هوا که من

وقتی اگر سمن بدم اکنون سمندرم

گردون تنور سینه من دید تافته

آمد نهنبنی شد از این گونه بر سرم

همچون نمک گداخت تن من در آب خشم

وین دهر بی نمک نزد آبی بر آذرم

فرزند چار طبعم و در شش جهات خاک

آن مهره ام که بسته بند مششدرم

با من زمانه تا دو زبان گشت چون قلم

با او دو رو چو کاغذ و صد دل چو دفترم

هم ناکسم چو از پی یک قرص چون خسان

اجرا ستان و نان خور این قرص انورم

پرگار وار حرصم از این پس چو لب گشاد

بر شکل گرده دایره ای سوی لب برم

بی آب با زمانه بسازم چو سوسمار

کابی که آب روی برد نیست در خورم

بس پر بهاست عمر و لیکن شکسته به

آن جام گوهری که درو خون خود خورم

آب ار به منت آتش طبعم فرو کشد

از تشنگی بمیرم و در آب ننگرم

بر طمع لقمه، لب چه گشایم نه کاسه ام

وز بهر آب تر چه نشینم نه ساغرم

از تیر طعنه های حسودان سرد مهر

پیکان تفته شد نفس گرم در برم

آبستنند و نر چو خروس ای شگفت و من!

هم با زبان ماده و هم با دل نرم

چون پر زاغ شد همه را روز تا چرا؟

من چون تذرو خوب و چو طوطی سخنورم

زان اشگشان چو زیبق ناسوده شد به شکل

کز قدر هم ستیزه کبریت احمرم

بنهاده ام کلاه ز سر تا ز روی عجز

چون کفش، پای بوس نبینند دیگرم

زنار وار اگر شوم از نیستی چو مور

به زانکه مار منت هر خام پرورم

من از تب نیاز نکردم کبود لب

تا در ضمان این فلک سبز چادرم

خلقم مجیر خواند و دانم علی الیقین

کانگه شوم مجیر کزین خاک بگذرم