مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۰

پرده مستان نواخت زخمه باد سحر

باده ده ای عشق تو همچو سحر پرده در

دایره بزم را نقطه چو از خال تست

ساغر تا خط بیار سر ز خط ما مبر

مردمیی کن به شرط از پی ما پیش از آنک

شهری در پای تو کشته شود سر بسر

رطل غمت می کشم پس تو به چون من کسی

خط به چه در می کشی چون لب رطل ای پسر!

خاک شدم پیش تو جرعه خاصت مراست

زانکه به بزم کرام خاک بود جرعه خور

چشم من خشک لب پیش تو پر اشگ به

تا تو شکر لب کنی نقل ز بادام تر

گر نه ربابم مرا زخم مزن بر میان

با دگری همچو چنگ دست مکن در کمر

چاشت خورد عشق تو بر دل ما تا ز حسن

زلف تو بر نیم شب خنده زند چون سحر

از غم تو همچو نی صد گرهم بر دلست

ای دو دل آخر بر آر کام من از یک شکر

زر به ترازو بخواه از من و با من مشو

گاهی چون زر دو روی گه چو ترازو دو سر

خار به زر نه مرا زانکه من اکنون چو گل

زر به کف آورده ام از پی تو سیمبر

خاک زرم چون خسان بهر چو تو نقره ای

کو کند این کار من با تو به از آب زر

همچو شکوفه بریز خون من ار من ترا

گویم چون برگ گل از سر زر در گذر

بر در تو آفتاب آینه صورت شده است

تا دود آیینه وار در طلبت در بدر

سینه مکن کز غمت گشت جگرها کباب

کم کن ارت زهره ایست رنج دلی از جگر

مردم چشم منی پس تو ز نامردمی

کار مرا کژمکن از خم ابرو بتر

می نیم از بوی من سر که چه ریزی ز روی

می خور و از من مکن همچو من از می حذر

گر تو مرا همچو اشگ بفگنی از چشم خوار

باز کنم همچو اشگ جای تو اندر بصر

گوشه دل گر خوری شاید کاقطاع تست

جان به نظر کن که کرد شاه سوی وی نظر

قلزم دجله عطا مهدی دجال بند

کسری جمشید جام خسرو خورشید فر

بلبل داود لحن تا ز چمن شد بدر

شکل زره کرد از آب باد مسیحا اثر