مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۹

عمر به پای شد ز غم چون که نشد غمم به سر

الحذر از در جهان ای دل خسته الحذر

در بن خانه، همچو در حلقه بگوش غم شدم

از چه ز بس که حادثه بر درم آورد حشر

با دل آفتاب وش خانه نشین چو سایه ام

تا فلک کمان کشم کرد چو سایه پی سپر

این فلک فضولیم کاسه کجا برم مرا

بر سر خوان همی نهد غصه بجای نیشکر

در طلب دم خوشم لیک ز روی ناخوشی

بخل همی کند قضا با چو منی بدین قدر

ساز طرب ز ساز خود خاص به زیر چرخ شد

هست سماع همدمی زیر میانه بر زبر

خاطر من که جام جم از خم اوست جرعه ای

گشت ز جام آسمان راست چو جرعه بی خطر

هست مرا دلی ز غم پشت شکسته چون کمان

نی غلطم که در بلا روی نهاده چون سپر

سوخته خرمن غمم رویم از آن چو کاه شد

جو بجو از رخم ببین بر ره کهکشان اثر

شکل دو کون دیده ام زین دو درم جفا دهاد

ار برود عنایتی از در شاه دادگر

دایه طفل خسروی مایه لطف ایزدی

دیده شخص مردمی مردم دیده ظفر

کوه رکاب بحر دل صاعقه تیغ ابر کف

سرور مشتری لقا خسرو آسمان سیر

قطب جلال و رکن دین سایه حق محمد آن

کز دل اوست ده یکی سقف سپهر هفت در

بحر که هفت بود ازو همچو بهشت هشت شد

کوست گه سخا ز کف ساخته قلزمی دگر

نیست عجب اگر بود از چه ز صیت قدر او

همچو صدف بر آسمان اختر روز کور و کر

جرعه خور جلال او هست سپهر شیشه سان

جز به زمان و عهد او شیشه که دید جرعه خور

تیغ دو روی یک زبان در کف او گه وغا

داده به نیک گوهری مالش خصم بدگهر

چنبر آفتاب را رشته نور بگسلد

روزی اگر نیفگند سایه به آفتاب بر

زانکه بصر محفه شد بهر غبار موکبش

هست در اطلس سیه شکل محفه بصر

کافر نعمت ترا یعنی خصم ناکست

نوح قضا به صد زبان گفت که رب لاتذر

ملک به کام کی شود؟ تا نشود به حکم او

عنقا دایه کی شود؟ تا نرسد به زال زر

خاک سیه ز قهر او پای بپای می رود

وقتی ارش نواختی با زر سرخ سر بسر

گرچه وکیل خرج از در او شد آسمان

از در اوست خوان او روزی خوار و ریزه بر

نیست حقیر ذات او بی سر و کار سلطنت

عیسی آسمان نشین نیست یتیم بی پدر

هیچ کسی نساختست از پی عشرت جهان

پرده مکرمت جز او زیر سپهر پرده در

ناگزر زمانه دان تیغ چو آب و آتشش

زانکه بود زمانه را زآتش و آب ناگزر

ناکسم ار دمش دهم وقت سخا بدین سخن

کاب حیوة را دمش مایه دهی است معتبر

قرص قمر بهر مهی چرخ دو نیمه زان کند

تا به سگان او دهد نیمه قرصه قمر

گشت هزار دل ز غم زیر و زبر چو آسمان

تا به چه زهره آسمان بر زبرش کند گذر؟

ای گه بزم طبع تو عیسی آفتاب دل

وی گه رزم تیغ تو شعله آسمان شرر

تاجوران عهد را سروری ار چه دور شد

نام تو بر سر آمده ست از همه هیچ غم مخور

باز به از خروس گشت از ره معنی ار چه شد

تارک باز بی کله فرق خروس تاجور

ذات ترا زمانه هم باز شناسد از خسان

عقل دم مسیح را فرق کند زِ بانگ خر

چرخ که در رکاب تو همچو قلم به سر دود

از پی حرز جان کند لوح ثنای تو زبر

بر علم مظفرت پرچمی آرزو کند

در فلک چهارمین وقت کسوف جرم خور

چرخ نهاد در میان حلقه آفتاب را

تا تو چو حلقه ای نهی بهر میانش بر کمر

عدل تو ظلم و فتنه را نعل گرفت لاجرم

هر دو چو نعل مانده اند از تو به چار میخ در

رو که ز عرش برتری زانکه به زیر پای خود

عرش نهاد کرسیی تا به تو بر رسد مگر

ز آرزوی غلامیت زهره بدل همی کند

زخمه به تیغ زخم زن دوک به تیر دل شکر

تاج دها من آن کسم کز ره نطق پروری

شیفته منند بس معکتفان بحر و بر

خواجه بزرگ نه فلک با همه خردکاریش

کرد ز رشگ این سخن در خوی سرد مستقر

هست سزای مدح تو خاطر من نه مهر و مه

کالت رخت روستم رخش کشد نه شیر نر

ختم برین دعا کنم زانکه به بارگاه تو

دست کسی نمی رسد جز به دعای مختصر