مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۳

نداست سوی من از دل به هر نفس صد بار

که پای مرغ قناعت به دام صبر در آر

چو سایه خاک در کس مبوس از آنکه ترا

فتاده پرتو خورشید فقر بر دیوار

زمانه حادثه زایی است پیش او منشین

که بار بر تو نهد گر نهد به پیش تو بار

گذر کن از فلک ایرا که بر سرای نجات

دری است جرم فلک لیک آتشین مسمار

ترا ز صحبت گردون کرانه به زیرا

تو زشت رویی و او صوفیی است آینه دار

طلاق نامه نیابی ز خود چنین که تویی

دراز امید و سیه دل نشسته چون طومار

ز باغ عالمت ار میوه تلخ و ترش دهند

بخور که شاخ خسک زعفران نیارد بار

مرا ندای دل ار چند گوشمال ده است

به گوش جان شوم این پند را پذیرفتار

ز روی صورت و معنی جهان خوش است ولی

چنانکه پای ورم کرده فربهی است نزار

نواله چون به دلت در دهد؟ که طوطی را

فتد ز طعم شکر خون تازه در منقار

مرا چو معده شد از هفت ابای عزلت سیر

دلم به گرسنگان کرد هشت خلد ایثار

جهان و نان همه چون دایره ست و من نشوم

ز عشق هر دو دهن باز کرده چون پرگار

نشان حرص ز دل هم به دل شود زیرا

که زهر مار شود دفع هم به مهره مار

تو مرد کار نیی زان سبب که در ره فقر

چو مویی از سر تو رفت رفتی از سر کار

ببند لب ز سخن تا به مرگ میری از آنک

زه کمان خورد از لب گشادگی، سوفار

مباش بسته صورت که موم رنگین است

شکوفه ای که برد نخل بند در بازار

بهار عالمی و کوتهست عمر تو زانک

دراز روز بهاری بود نه عمر بهار

شب امید تو آبستن آنگهی گردد

که عقل تو ز عروس جهان شود بیزار

ترا چو مرد یقین چون کنی شکار نجات؟

که درجهان نکند کس به باز مرده شکار

مباش زنده مردار اگر کسی از حرص

که آن سگست که هم زنده است و هم مردار

جهان تیره به چشم تو روشن آمد از آنک

سر تو هست برون از دریچه پندار

تو تا تویی نروی راه و دست در نکشی

که پا یکی است ترا چون درخت و دست هزار

برو که جای تو هم خاک به که معقد صدق

از آنکه جای جعل پارگین به از گلزار

مدار چشم و ببین و مگوی چون بینم؟

که پر نداشت و بپرید جعفر طیار

ز مرغزار قناعت قدم مبر کانجا

نبات روح نوازست وآب نوشگوار

هر آنچه نیک تو شد بد شمر که بیضه قز

تراست جامه ولی کرم پیله راست حصار

سپر ز عافیت اولیتر اندرین منزل

که موش قلعه گشای است و پشه نیز مگذار

خلیفه را پسری گرچه بر خلاف پدر

به جای تن دل و دیوان شده خلیفه شعار

خلاف شرع مگو همچو چنگ تا نشوی

گلو بریده به ده جای راست چون مزمار

ز خاک، عقل نجوید موافقت که درو

جهت شش آمد و حس پنج و امهات چهار

مگیر انس که راحت نماند در صحبت

مجوی مشگ که آهو نماند در تاتار

عنان دل به کف صدق ده که انجم چرخ

سپیده دم همه بر صبح صادقست نثار

زمانه دیده راحت بسوخت نیست عجب

که داشت پیل و پلاس از شهاب در شب تار

جهان به پرده کژ گوهر دل تو شکست

تو با شکسته دلی پرده بند موسیقار

که خورد جرعه راحت به زیر جام فلک

که همچو جرعه ندید آب روی ریخته خوار

قرین ثابته کی گشت فکرت از شهوت

معید مدرسه کی شد چکاوک از تکرار

حیات حاصل هر صورتی مدان زیرا

که نفس نقش بود زین حساب در فرخار

سماک رامح گردون کشید نیزه چو دید

که حلقه ایست جهان زیر گنبد دوار

تو سر ز حلقه بکش پیش از آن که رمح سماک

درون حلقه کند حلق هستی تو فگار

برید خاطر من صبحدم ندا در داد

که زین نشیمن خاکی نظر ببر زنهار

سبل گرفته ببین چشم آسمان ز شفق

از آنکه دیده برین مرکز افگند هر بار

چو عیسی ار هوست چشمه سار گردونست

گیای دهر بدین خر طببعتان بگذار

بهای یکشبه وصل عدم، سه روح بده

که رایگان به خسان رخ نمی نماید یار

مباش همدم کس چون دم تو یافت صفا

که آینه، سیه از همنفس شود ناچار

به دیده خار، همه گل نگر که اندر چشم

شناسی این قدر آخر که گل بهست از خار

مبین به کبک که او فاسقی است در خرقه

نگر به مور که او مؤمنی است با زنار

ترا عزیمت عزلت درست کی گردد؟

که همچو زر شده ای ز آرزوی زر بیمار

شگفت نیست اگر بر دل تو زر گذرد

که زر نخست محک بیند آنگهی معیار

کف ترازو اگر پر زرست شاید از آنک

ستاند و دهد او بی دروغ و بی آزار

چو زر به دست تو افتاد دست و روی بشوی

که هست صورت شش مرده بر یکی دینار

مجیر تا ز عدم بر بساط خاک نشست

چو حقه خسته دل است و چو مهره کج رفتار

ز چار شهر طبیعت نجات یافت چنانک

به خلوه خانه روحانیان گرفت قرار

رساند گوی سخن تا به ساق عرش مجید

ز پای بوسی خورشید آسمان آثار

طلسم بند مجسطی گشای شمس الدین

که دین به پشتی او تازه روست چون گلنار

وحید عصر براهیم احمد آنکه ازوست

ثبات شرع براهیم و احمد مختار

به بارگاه دل طاهرش ز رحمت فیض

چنان شده ست که روح القدس نیابد بار

ز کلک مصری هندو نمایش این عجب است

که شب به فتوی او هندویست مصری خوار

نماست مصر از آنجا به بهشت ادرش

عطاردش قلم آورد و مشتری دستار

سوار کردش ازل بر سیه سپید علوم

بلی بر ابلق صبح، آفتاب گشت سوار

مجره، نامه حکمیست با بنات النعش

به نیکی سخنش هر دو کرده اند اقرار

سیاه رویم ازو کرباند مده

شود سیاه ز شمس آنکه بیندش بسیار

بدان خدای که بالای خاک در شش روز

ببست قدرت او هفت پرده زنگار

به طبع پاک تو ای درس گوی مکتب شرع

که همچو لوح ازل واقفست بر اسرار

که این شکسته دل از آرزوی خدمت تو

چو چشم حور و چو مژگان سیه دلست و نزار

نو افرید ز خاطر شعار مدحت تو

از آنکه شیوه نو کار اوست در اشعار

دعا به مدح بپیوست وین هم آزادیست

که مهر خاتم قرآن نشاید استغفار