مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶

ای عارض چو ماه ترا چاکر آفتاب

یک بنده تو ماه سزد دیگر آفتاب

پیش رخ چو ماه تو بنهاده از حیا

هر نخوتی که داشته اندر سر آفتاب

تا بوی مشک زلف تو ناید همی زند

دم در هزار روزن چون مجمر آفتاب

کسوت کبود دارد و رخ زرد سال و ماه

در عشق رویت ای بت سیمین بر آفتاب

در آرزوی روی تو هر صبحدم چو من

رخساره زرد خیزد از بستر آفتاب

بی روی و موی تو نبرد هیچ کس گمان

بر آفتاب عنبر و در عنبر آفتاب

از آفتاب عبهر تو هست تازه تر

گر فر و تازگی برد از عبهر آفتاب

روی چو آفتاب به چشم چو نرگست

از تازگی دهد که به نیلوفر آفتاب؟

بسیار کرده دفتر خوبی مطالعه

جز روی تو نیافته سر دفتر آفتاب

عمری است تا ز مشرق و مغرب همی رود

با کام خشک و چشم تر ای دلبر آفتاب

از روی خود ندید در اطراف شرق و غرب

جز رای شاه عادل روشنتر آفتاب

شاهنشه ملوک قزل ارسلان که بخت

از روی و رای اوست شده انور آفتاب

خطبه به نام رفعت قدرش همی کنند

در اوج برج جوزا از منبر آفتاب

از بیم خوار داشت که بر وی رسید ازو

ترکان همی کند رخ زر اصفر آفتاب

سکه به نام بخشش جودش همی زند

در قعر جوف و خارا دره بر آفتاب؟

ای کان لطف و عنصر مردی نپرورد

در صد هزار کان چو یکی گوهر آفتاب

خاک در تو قبله آمال شد از آن

خلقی نهاده روی چو خرما در آفتاب

خلق تو بهره داد به مرد و زن آنچنان

کز روشنی به مشگ . . . آفتاب

گر چرخ چنبری بکشد سر ز حکم تو

خردش چوذره ذره کند . . . آفتاب