میرزا آقاخان کرمانی » نامهٔ باستان » بخش ۹۴ - تأسف بر اوضاع حالیه ایران

مگر حال آن ملک برگشته است

همه جای اهریمنان گشته است

گروهی همه بد دل و بد نهاد

دل خود به خون کسان کرده شاد

مگر جور و بیداد افزون شده

جگرهای مردم همه خون شده

مگر شه گدا گشت و کشور خراب

رعیت زجورند در پیچ و تاب

همانا که شه نیستش آگهی

که شد خاک ایران زمردم تهی

همه مردم از دست بیداد شوم

گریزند در هند و قفقاز و روم

در آن جا به هر کار پست و رذیل

همی بگذرانند خوار و ذلیل

نه کس می بپرسد همی نامشان

نه هرگز روا می شود کام شان

همه لرک و بیچاره و لات و لوت

قناعت نموده زدنیا به قوت

فتاده به غربت درون خوار و زار

همه پایمالند در رهگذار

به غربت هم از جور شهبندران

ندارند آن بینوایان امان

مگر خود در ایران زمین جا نبود؟

برین بی کسان هیچ مأوا نبود؟

که پرکنده گشتند در کوه و دشت

به سرشان یکی اختر شوم گشت

به ایران یکی نامداری نماند

که بخت بد از شهر خویشش نراند

الا گر بدانی بخواهی گریست

که آواره گی های اینان زچیست

یکی ره گذر کن به ایران دیار

که بینی یکی هیبت افزا مزار

در آن ظلمت آباد وحشت سرای

نبینی یکی روح زنده به جای

به هر جا که بینی یکی شارسان

به ماننده ی گور و بیمارسان

همه رنگها رفته و روی زرد

پدیدار از چهره ها سوگ و درد

همه زهره ها کنده و باخته

همه پیکران زار و بگداخته

همه چشمها گود و بگسیخته

مگر آبروی همه ریخته!!

کتف کوژ و گردن شده سرنگون

تو گویی یکی را به تن نیست خون

فرو رفته چشمان و بینی دراز

زسیما پدیدار سوز و گداز

همه مرغ ماتم همه فال شوم

به ویرانه بگزیده جا همچو بوم

چون او مردگان اند در گور تن

فسرده همه خونشان در بدن

همه در اسارت و در بندگی

نه آگه ز آزادی و زندگی

به حرمان جاوید از هر حقوق

مگر گشته زآباء علوی عقوق

زلذات گیتی ندیده مگر

شماتت ابر مردن یکدگر

همه زرد و بی جان و زار و نزار

شب و روز بر حال خود سوگوار

کسی مالک مال و ناموس نیست

ندانند فریاد رس را که کیست

بریده یکی را دو دست و دو پای

تنی مانده بر پا و جانی به جای

یکی را به خنجر ببریده پی

یکی را به ناخن درون کرده نی

یکی را دو دست و دو پا و زبان

بریده شده چون تن بی روان

یکی را به مسمار کنده دو چشم

که هر کو ببیند بسوزد زخشم

یکی را زسر دور کرده دو گوش

که هر کس بدید آن برآرد خروش

یکی را بسفته به تن هر دو کتف

از این خستگان هر کسی در شگفت

یکی را بریده است دژخیم سر

یکی را کشیده به تنگ قجر

دل و جان انسان بیاید به درد

که کس با دد و دام زاین سان نکرد

سزد گر بر این حال گریان شوی

چو بر آتش تیز بریان شوی

«بنی آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش زیک گوهرند»

«چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار»

«تو کز محنت دیگران بی غمی

نشاید که نامت نهند آدمی»