چو بهرام بر شد به تخت مهی
ازو تاره شد باز دین بهی
مغان را سراسر نوازش نمود
بترساند ترسا و قوم یهود
تیودوز با او بسازید جنگ
سپاهی فرستاد هم چون پلنگ
سپهدار اربیریوس دلیر
که در جنگ اوتاب نآورد شیر
وزین سوی نرسی سپاهی گران
بیاورد با نامور مهتران
یکی شاه گیلان دگر شاه ری
دگر راد برزین آزاده پی
که خود زابلستان ازو شاد بود
دگر مهر پیروز آزاد بود
به نیزیب بودند ایران سپاه
ببستند بر لشکر روم راه
دگر ره سپاهی فزون از شمار
فرستاد قیصر سوی کارزار
چو بهرام بشنید لشکر کشید
بسوی نصیبین سپه برکشید
سواران جنگی همه تازیان
زبلخ و خراسان و تاتاریان
نتابید با او سپهدار روم
گریزنده بشتافت زان مرز و بوم
به جان سپهدار افتاد شور
پسش درهمی تاخت بهرام گور
برفتند بهرام با نارسیس
گرفتند گرد تیودوپولیس
بیامد زنزدیک قیصر اگاس
بسی گفت بر شاه ایران سپاس
زکار گذشته همی یاد کرد
دل شاه ایران بدان شاد کرد
که بد یزدگردش به جای پدر
زشه آشتی جست قیصر مگر
زگفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
بفرمود تا خلعت آراستند
اکاس گزین را برش خواستند
ورا شاد و فرخنده فرمود شاه
فرستاده زی روم بگرفت راه
به ایران شتابید بهرام نیز
سرآمد همه روزگار ستیز
جهان از بد اندیش بی بیم گشت
وز ایران همه رنج و سختی گذشت
پر از راستی کرد روی جهان
ازو شاد ماندند یکسر مهان
بدین گونه یک چند گیتی بخورد
نه رزم و نه رنج و نه گرم و نه سرد