دگر باره دارا سپه کرد ساز
زهر کشوری خواست گردن فراز
زساسا و از بلخ و از پارتا
زارکوش و هرکانی و پارسا
زکادوزن و مدیه و اوجهی
زهند و زکوله هم از نجدهی
ز آتور و کلدان و ارمینیه
ز پونت و زقفقاز وز یونیه
سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود
وزین روی اسکندر شیرگیر
به سوی فلسطین درآمد دلیر
همه خاک سیری و سیدون و شام
بدو باژ دادند و گشتند رام
به جز شهر پاتخت تیر بزرگ
که سرباز زد زان قزال بزرگ
سکندر چو شش ماه کوشش نمود
زدریا مرآن شهر را برگشود
همه مردم تیر کرده اسیر
چون برده بفروخت برنا و پیر
وز آن جا سوی مصر لشکر براند
به اسکندریه زمانی بماند
زتیر آن چه اندوخت آن سرفراز
همه یک سر آورد آن جا فراز
یکی شهر آراست هم چون چراغ
پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ
همه مصر گشتند او را رهی
که آیین شان یافت زو فرهی
سوی دیر آمون چو آمد فراز
همه اهل دیرش بشد پیش باز
پر آواز ازو گشت ایوان و کاخ
به سرش اوفکندند تاجی دو شاخ
همین است مرغ سرافیل دم
که با او سخن گفت از بیش و کم
ز سود و حبش چون که بگرفت باج
همی خواست رفتن سوی کارتاج
زنی کو به کرتاج بد پادشاه
به هدیه بگرداند او را زراه
به شهنامه قیدافه خواند ورا
که براندپس بود فرمان روا
سخن چون زن فینیک راند همی
دژ شاه فریانش خواند همی