به بلخ اندر آتشکده نوبهار
سروتن بشست آن شه نامدار
غمی شد ز پیکار و سیر از بدی
بر او تافت یک خوره ایزدی
پر اندیشه شد مایه ور جان شاه
از آن ایزدی کاروان دستگاه
همی گفت هر جای آباد بوم
زهندوستان تا به یونان و روم
گرفتم به نیروی شاهنشهی
مرا گشت فرمان و تخت مهی
کنون آن به آید که من راهجوی
شوم پیش یزدان پر از آبروی
روانم بر آن جای نیکان برد
که این تاج و تخت کئی بگذرد
مبادا که آرد روانم منی
بد اندیشد و کین اهریمنی
بپوشید پس جامه ی نو سپید
نیایش کنان رفت دل پر امید
زایوان به جای پرستش برفت
دل از تخت شاهنشهی برگرفت
همه کشور خویشتن سر به سر
بدو نیمه کرد آن شه نامور
یکی نیمه کاوس کی را بداد
دگر برته ی گرد والانژاد
به کوه اندرون داشت برته مقام
همی کهبدی ساختی صبح و شام
ازو بود کاوس مهتر به سال
نمی خواست کس را به گیتی همال
نهانی فرستاد و او را بکشت
که سرتاسر کشور آرد به مشت
سمردیس خواندندی او را به نام
همی زنده پنداشتندش عوام