طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابوالائمه و غوث الامه علی علیه السلام گوید

دوش از این رواق نیلی فام

چون در آویختند پرده شام

اختران از دریچه های فلک

بزدودند جمله زنگ ظلام

من بکنجی نشسته با دل تنگ

کز افق رخ نمود ماه تمام

ناگهان مهوشی نکو پیکر

ناگهان گلرخی لطیف اندام

از شرابی که او ز عهد نشاط

مانده در کنج طاق یکدوسه جام

قدحی برگرفت و کرد نظر

بر من دل فگار خون آشام

ساغری زین می چو دیده باز

ساغری زین می چو خون حمام

صافی و خوشگوار و عذب و لطیف

که ورا در سبو گذشته دو عام

گر بگیری بود بزعم خواص

ور بنوشی سزد بر غم عوام

دانش افزا بود چو می، شاید

که نیندیشی از حلال و حرام

با چنین باده ای مگو از ننگ

با چو من شاهدی ملاف از نام

چون مرا داشت زین نمط مفحم

چون مرا داد زین بیان الزام

از کفم برکشید ناله عنان

وزدلم برگرفت گریه زمام

ناله ها کرد و از جفای سپهر

گریه ها کرد از غم ایام

گفتم ای دلبر ملیح سخن

گفتم ای شاهد فصیح کلام

کو مرا پای آن که کوبم خوش

کو مرا دست آن که گیرم جام

بکدامین رفیق بندم دل

وز کدامین صدیق جویم کام

منزل من کجا ویارم کیست

محفل من کجا و دوست کدام

همه کس شادمان و من ناشاد

همه کس کامران و من ناکام

طایران جمله رفته در او کار

وحشیان جمله خفته در اکنام

من جدا مانده از دیار حبیب

من جدا مانده از لقای کرام

در کنار مصاحبان خسیس

در میان معاشران لئام

به کزین موطن عناد محن

مرکب عزم را کنیم لجام

خسروان را چنانکه رسم ورهست

که تهیدست کم رسد بسلام

تحفه مدح آوریم و رویم

تا بدرگاه شهریارا نام

درگه مرتضی علی که فلک

سجده ها آردش بهفت اندام

آن که گشتی سوار کتف نبی

تا فرو ریخت از حرم اصنام

آن که خفتی به خوابگاه رسول

در شب هجرت رسول انام

اختلافی که در جهان پیداست

گر نبودی تو حاکم احکام

کس نکردی تمیز باطل و حق

کس ندانستی از حلال حرام

شد هویدا بعهد دولت تو

چونکه برخاست از میان ابهام

حرمت شرع و عزت ملت

نصرت دین و شوکت اسلام

غرض از خلق ماه تا خورشید

مقصد از کون تیر تا بهرام

غیر ابداع تو نبود مراد

غیر ایجاد تو نبود مرام

بامید نوال و افضالت

هر یکی تا فزون برند انعام

هم ملک در بر تو در انجاح

هم فلک در بر تو در ابرام

بس که از عدل تو ستمکاران

بمناهی نمی کنند اقدام

با وجود سباع در یکدشت

در مراتع چرا کنند اغنام

حبذا نهی تو که در گلشن

فی المثل گر کسی گذارد گام

تا نگیرد زباغبان رخصت

نتواند کند گل استشمام

گر نه عدل تو داشت پاس زمین

کار این خاکدان نیافت نظام

ورنه عزمت شدی سوار سپهر

توسن آسمان نگشتی رام

لوحش الله ز مرکبت که دهد

در زمان قرار و گاه خرام

بظلال جبال، تمکین، قرض

بسهام شهاب، سرعت، وام

چون گه رزم زیر ران آری

اشهب تیزگام تیز خرام

هم به فرق تو زرنشان مغفر

هم بدست تو سیمگون صمصام

بر تنت چست آهنین جوشن

در برت راست رمخ خطی نام

گه فلک خیره برجهنده سمند

گه هوا تیره از پرنده سهام

نه از آن رزمگه مجال فرار

نه در آن جایگه محل قیام

عرصه رزمگه کنی از خون

همه شنگرف گون ولعلی فام

از کمانت دلاوران در سجن

وزکمندت مبارزان در دام

بسکه از هر طرف فرو ریزد

از خمیده کمان جهنده سهام

شود آن رزمگه نیستانی

که درو جایگه کند ضرغام

گردد از بسکه اندر آن عرصه

افکند مرد تیغ خون آشام

بسپه گشته مرتفع چندان

که شود قصر آسمان را بام

ای که بی جذبه عنایت تو

هیچ صیدی نمیرهد از دام

روزگاری گذشت کز عزمت

جان نمی گیردم بتن آرام

می توان کرد تلخکامی را

از زلال نجات شیرینکام

ای که پاک آمد از ازل ذاتت

من جمیع الذنوب و الآثام

کارها کرده ام که نتوانم

بزبان آورم یکی را نام

از تو دارم امید در محشر

چون منادی دهد صلابر عام

که مرا ناامید نگذاری

زان میان والسلام والاکرام