طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - در خطاب بفلک دون پرور و مدح امیرالمؤمنین حیدر گوید

چیست آن پیکر سیمین که نگردد یکبار

بمراد دل دانا و بکام هشیار

نکند واهمه ادراک شتابش زدرنگ

نکند باصره ادراک مسیرش ز قرار

نه بیک حال ثباتش چو خیال زیرک

نه بیک جای قرارش چو گمان هشیار

گاه بر فرق نهد افسر زرین چوکیان

گاه بندد بمیان برهمن آسا زنار

نبود موسی و تابد زجیبش خورشید

نبود مریم و آسوده مسیحش بکنار

گاه چون ابرو بود در ره صبح آب فشان

گاه چون برق بود از سر خشم آتشبار

یکی افراخته کاخی و درو هفت امیر

هر یکی تکیه بمسند زده از استکبار

یانه خونخواره طلسمی که سر تا جوران

در وی آویخته از کنگره برج حصار

دهمش صرح ممرد لقب و نی غلطم

که بود در نظرم مجمره آتشبار

گاه خوانند جفا پیشه سپهرش بمثل

گه نمایند خطابش فلک کج رفتار

ازچه رو بی هنران ای فلک دون پرور

همه در راحت و ارباب هنر در آزار

این جفا بین که من و غیر دو دلبر طلبیم

گشته آواره یکی خفته یکی در بر یار

طرفه بنگر که دو غواص بامید گهر

دم فرو بسته در آیند به بحری زخار

این یکی دست تهی مرده بساحل افتد

آن رسد با در شهوار سلامت بکنار

این چه حالست که در بادیه شق دو تن

کرده از شوق بهمراهی هم ترک دیار

این یکی خنده زنان رفته بسر منزل وصل

وان یکی گریه کنان مانده در اطلال و فقار

این سخن با که توان گفت که در گلشن وصل

دو کس آیند که چنیند گلی از گلزار

آن یکی بی تعبی گل بگریبان ریزد

وان کشد رنج و بدامانش در آویزد خار

بلعجب بین تو که خوش نغمه مرغان چمن

کآشیانی بکف آورده ز مشتی خس و خار

شاهبازیش در آید ز کمین بال فشان

کند این طایر فر خنده ناکام شکار

حاش لله طبیب اینهمه افسانه مگوی

آسمان کیست کزو شکوه کند بس هشیار

شوی آن به، تو ازین نغمه سرائی خاموش

کنی آن به، تو ازین ترک ادب استغفار

کاین همه فعل حکیمی است که بی مصلحتش

نه دلی خون شود از درد و نه جانی افگار

گربه تیغم بزند فرق من و مقدم دوست

گرچه زارم بکشد دست من و دامن یار

نبود دوست که از دوست برآید بخروش

نبود یار که از یار برآرد زنهار

همدمان دست فشانید که رفتم از بزم

همرهان پای بکوبید که بر بستم بار

بر زمین بوس امیری که بدریوزه جاه

بر درش خاک نشین است سپهر دوار

داور کشور دین تاج شرف شاه نجف

گوهر بحر یقین کهف امم فخر کبار

ای خوش آن طایفه ای را که تو باشی سرخیل

وی خوش آن قافله ای را که تو باشی سالار

ای امیری که رسول مدنی در صف حرب

چه زابطال مهاجر چه ز خیل انصار

یاوری خواست اگر یافت ز تو استمداد

ناصری خواست اگر، جست ز تو استظهار

قصر جاه تو رسیدست بجائی که بود

کمترین پایه ایوان وی این هفت حصار

خوان جود تو کشیدست بحدی که زمین

کرده تنگی زبس افزون ز حسابست و شمار

نیست جز دست گهربار تو در باغ وجود

آن نهالی که دهد جود برو احسان بار

در بر رفعت شان تو فلک در چه حساب؟

در بر وسعت جود تو گهر در چه شمار؟

روز احسان چو دهی بار کرم، دست و دلت

ای کرم پیشه احسان روش جود شعار

نبود بحر وبود بحر صفت لؤلؤ خیز

نبود ابرو بودا بر صفت گوهر بار

در بر دست گهرپاش تو ای ابر کرم

پیش تکمین گران سنگ تو ای کوه وقار

بحر و اظهار سخاوت بچه در و چه گهر

کوه و دعوی متانت بچه وزن وچه عیار

اختر ذات تو آن مطلع انوار قدم

بود آن روز که خورشید صفت شعشعه بار

نه فلک داشت محاطی ز زمین ساکن

نه زمین داشت محیطی ز سپهر سیار

از پی خمیه دین آمده رمح تو ستون

وز پی خانه شرع آمده تیغ تو حصار

ضربت تیغ تو با دشمن تو وقت نبرد

طعنه رمح تو با خصم تو گاه پیکار

می کند آنچه کند آتش سوزان با حس

می کند آنچه کند برق درخشان با خار

عجبی نیست بدر یوزه اگر بگشاید

پیش تمکین گران سنگ تو دامن کهسار

نبود دور که از فیض بهار عهدت

گر ز احجاز چو اشجار برآید اثمار

حبذا ذات شریف تو که از ایجادش

در جهان قدرت خود کرد خداوند اظهار

هرچه مقبول تو مختار خداوند جلیل

هرچه مختار تو مقبول رسول مختار

هرچه در عرصه هستی ست ترا باد فدا

هرچه در عالم ایجاد ترا باد نثار

تو چو بیضائی و اولاد تو همچون انجم

تو چو دریائی و اسباط تو همچون انهار

بسکه آوازه عدلت بجهان پیچیدست

جز ز خصم تو بگوشی نرسد ناله زار

گر زرخ جود تو برقع نگشادی نشدی

نه تهی کیسه معادن نه تهی کاس بحار

منظر قدر ترا غرفه نیابد منظر

منبر جاه ترا پایه نیاید بشمار

سگ کوی تو زند خنده بآهوی خطا

خاک پای تو زند طعنه بمشگ تاتار

بر ده در عهد رفاهیت عدلت نرگس

فتنه را خواب گرانی که نگردد بیدار

روزگاریست جنابا که جفا پیشه سپهر

که گذشته ست مرا از ستمش کار زکار

داردم غرقه دریای غم و جز کرمت

زورقی نیست کزین ورطه ام آرد بکنار

دلم از کاوش غم خون و ندارم چاره

غمم از حوصله افزون و نیابم غمخوار

محرمی نه که کنم شرح غم خویش اعلام

مونسی نه که کنم درد دل خود اظهار

همدمی نیست درین بادیه ام جز خاره

همرهی نیست درین مرحله ام غیر از خار

بجلال تو خدیوا که ز بس حیرانم

نقطه سان در خم این دایره بی پرگار

نه ز هم باز شناسد خردم لعل ز سنگ

نه ز هم باز شناسد نظرم گل از خار

نغمه عیش نداند دلم از ناله غمر

نوحه جغد نداند دلم از بانگ هزار

ای خوش آن دولت جاوید که باشد ز نشاط

اندر آن منزل فرخنده و آن طرفه دیار

کار من زمزمه چون مرغ چمن در گلشن

کار من قهقهه چون کبک دری در کهسار

تا درین مرحله پر خطر حادثه خیز

شود از جنبش افلاک پدیدار آثار

گیرد اعدای ترا کلفت ذلت بمیان

آرد احباب ترا عشرت دولت بکنار

دشمنان تو نیابند محل جز گلخن

دوستان تو نیابند مکان جز گلزار

بدسگالان ترا جامه بود نیلی فام

نیکخواهان ترا حله بود زرین تار