طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲

حکایت‌ها که بعد از من تو خواهی گفت با خاکم

کنون تا زنده‌ام بینی بگو با جان غمناکم

به راهت ای شکارافکن منم آن ناتوان صیدی

که خونم را بحل سازم اگر بندی به فتراکم

مبادا غافلم دانی که من از حسرت عشقت

نه از هجر تو غمگینم نه از وصلت طربناکم

نمی‌دانم که در این سرزمین آسوده است ؟ امّا،

همی‌دانم که هردم می‌رسد فیضی ازین خاکم