جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۱

در هجر تواَم دجله روان از دیده

خون جگرم ز غم چکان از دیده

حال دل و دیده‌ام چنین می‌گذرد

تا گشت رخ دوست روان از دیده