جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۸

ای کرده روان فرات خون از دیده

آویخته اشک سرنگون از دیده

با این همه درد دل خیال رخ دوست

آخر تو بگو که چون رود از دیده